محل تبلیغات شما



­­_منمنمنچی؟چرا؟

_بهادر:آسو تو داشتی خودکشی میکردی داشتی خودتو مینداختی زیر قطار کهیه نفر خیلی خیلی روشن تورو به عقب پرتاب کرد!.نمیدونیم اون نور چی بود!ولی نذاشت تو بمیری!

_سونیا:ولی من میدونم!

_بهادر:کیه؟

_سونیا:قطعا کار حسامه! چون تنها کسی که این قابلیتو داره و طرف آسوعه حسامه پس اون جون آسو رو نجات داد!

همینطوری که اونا مشغول حرف زدن بودن  منم سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاد !.یاشا یودناراحتی نا امیدییه نور خیلی روشن.ویه جفت چشم صورتی !فرو رفتن توی یه جسم قوی و گرممثل بغل شدن ! آها حسام منو بغل کرده بود.!بعدش چیا گفتیم.دوست دارمو گفت بهم! من گفتم نمیشه!.همه چی انگار عین تیکه های پازل داشت کامل میشد! اصلا حواسم به بچه ها نبود که گلاره یه نیشگون از کمرم گرفت و دادم رفت رو هوا!!

_گلاره:کجایی تو آخه؟سه ساعتع داریم صدات میکنیم!

_حواسم نبود خو!

_بهادر:بیخیال قطار بعدی الاناس که بیاد!

گلاره و سونا رفتن و رو صندلی نشستن که بهادر بازومو گرفت!

_بهادر:تو وایسا کوچولو کارت دارم!

_بگو

_بهادر:آسو تو حالت خوب بود !اصلا تو فاز خودکشی و این مزخرفات نبودی!چیشد یهو خل شدی؟چه اتفاقی افتاد!نکنه باز جن اومده بود سراغت!

_من یاشا رو دیدم!اون یه جنه!

_بهادر:یاشا دیگه کیه!

_یاشا یه دختر جنه که یبارم تو خونه تو دیدمش تو آشپزخونه پشت شیشه!یبارم تو دنیای ارواح !یادته جیغ زدم!اونو دیده بودم در واقع!با اینبار میشه سومین دیدار منو یاشا!اما میدونی بهادر خیلی عجیبه!یاشا از گروه ما بود!یعنی حامی من بود!کنار کامیار!البته کامیار گفته بود اون یه جنه مستقله!

_بهادر:و این فقط یه معنی میتونه داشته باشه!

_یاشا با پدر حسام همدست شده!و الان دشمن منه!

_بهادر:آسو توی صحبتات با کامیار کامیار هیچ اشاره ای نکرد که کی میتونه کمکمون کنه!؟خودش چی!

_نه خودش که گفت هیچ کاری از دست من برنمیاد!اما من دو تا دختر دیدم و باهاشون آشنا شدم که میتونن کمکم کنن!

_بهادر:کی و کی؟

_نمیشناسیشون! ولی اسم یکیشون سانیه !

_بهادر:همون همزاد گلاره دیگه؟

_آره و یکیشونم شلره! شلر یه فرشته قدرتمنده که میتونه بهم کمک کنه تا با خدایان ارتباط بگیرم!

_بهادر:قطار اومد! بیا توی واگن مردونه اونجا حرفامونو بزنیم!

_باشه!

منو حسام باهم دیگه وارد واگن مردونه شدیم از دور سونیا و گلاره رو دیدم که مارو نگاه میکردن و در گوشی پچ پچ میکردن!بعدا بهشون ماجرارو نگم خفم میکنن!

_حسام:داشتی میگفتی!

_ببین بهادر!امشب باید کامیار و شلر و سانی رو احضار کنیم و با هرسه تاشون صحبت کنیم!البته به دلیل وجود سانی شاید گلاره مجبور شه بیرون اتاق وایسه!

_بهادر:پس ما کامیارو احضار میکنیم و.

به ایستگاه رسیدیم و با واسادن قطار تعادلمونو از دست دادیم!نزدیک بود بیوفتیم!

_بهادر:ای لعنت بر.

_هیسسسس زشته!

_بهادر:ببین آسو بنظر من بهتره خودمون روش احضار رو یاد بگیریم و از هیچ مدیومی کمک نخاییم!آخرین بار بیگی گند بزرگی زد!

اسم بیگی رو که آورد دلم شور زد!صدام یکمی میلرزید و سرمو انداختم پایین !

_بهادر:آسو چرا هر وقت اسم بیگی که میاد تو یجوری میشی؟

اینو که گفت ضربان قلبم بالا رفت و رنگم کامل پرید!!خدایا کمکم کن خودمو جمع و جور کنم!خیلی ضایع شد!

_بهادر:آسو خوبی؟راستشو بگو چرا اینطوری شدی!

وقتی بهادر اینجوری حرف میزد امکان نداشت حقیقتو نفهمه! داشت کم کم گریه ام میگرفت!به سختی خودمو جمع و جور کردم!هیچ چاره ای نبود از همون روز اول باید به بهادر همه چیو میگفتم!ولی احمقی کردم!

_ببین همه چیو بهت میگم بهادر !ولی قول بده! قول بده قاطی نکنی!

_بهادر:باشه حالا بگو!از صداش مشخص بود چقدر خونسرده!خدایا بهم رحم کن!هرچه بادا باد!!

نشستم و ماجرای بیگی رو از سیر تا پیاز کامل واسش تعریف کردم!خیلی اوضاع بدی بود!توی یه جای تنگ شلوغ بودیم و یه همچین شکی به بهادر وارد شد!

_بهادر:کارت دارم احمق.تو خیلی احمقی!

از صداش مشخص بود میخاد بگیره کتکم بزنه!باید زودتر فرار میکردم پیش سونیا و گلاره! صدای زمخت زنه که گفت .پانزده خرداد!بلند شد!به بهادر نگاه کردم که وقتی دیدمش وحشت کردم!عین لبو از عصبانیت قرمز شده بود!و دندوناشو بهم میسابید!تصمیم گرفتم زودتر از واگن برم بیرون که بازومو سفت گرفت!

_بهادر:کجا به این عجله!

داشتم عجل خودمو میخوندم!بلاخره از قطار رفتیم بیرون پا به پا و قدم به قدمش راه میرفتم سونیا و گلاره داشتن میومدن سمتمون!که قیافه هاشون یهو گرفت و همش با اشاره ازم میپرسیدن چیشده؟ به سونیا شرمنده نگاه کردم که متوجه شدم استرسش بیشتر شد به طرز خیلی ناگهانی بهادر یه سیلی خیلی محکم بهم زد!اینقدر محکم بود که تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین! صدای داد گلاره و سونیا بلند شد! گلاره کنار من نشست و سونیا ام مدادم از بهادر میپرسید چیشده .نگاهمو بهشون دوختم که دیدم یه سیلی چند برابر محکم تر به سونیا زد که سونیا ام مثل من افتاد زمین! صورت جفتمون قرمز قرمز شده بود!مردم خیلی بد داشتن نگاه میکردن واسه همین فوری بلند شدیم و رفتیم ی جای خلوت تر! گلاره مدادم میپرسید چیشده و لی  سونیا دیگه لال شده بود و فقط با تنفر به من خیره میشد!کامل فهمید چخبره! بهادر اومد روبه روی سونیا و.

_بهادر:واسم گفت چه گهی خوردین!!

یهو صداشو خیلی بلند کرد

_بهادر:احمقای بیشعور چرا به من نگفتین شما گوه خوردین سر خود هیچی به من نگفتین و این غلطو کردین! چطوری تونستین یه جسدو خاک کنین دقیقا روزی که من اونجا بودم!از یه حموم رفتنمم استفاده کردین!دیگه نباید در این حد اعتماد کنم بهتون!میدونین الان چیشده؟شما با خاک کردن اون جسد به طور حتم جرم به گردنتون افتاده!پلیس میگه اگه فقط یه جسدو دیدین چرا زنگ نزدین به ما و خاکش کردین!میدونین اگه پیداش کنن چه بلایی سرتون میاد؟با سابقه کیفری ده سالم درس بخونی هیچ شغل گوهی نمیتونین پیدا کنین!

_گلاره:شما آدم کشتین؟؟چی؟؟اما ؟/کی ؟؟کجا؟

_خفهههه شوووو !!!مگه من قاتلم احمق!

سونیا نشست و همه چیو تعریف کرد منم کمکش کردم!گلاره ام شوک خیلی زیادی بهش وارد شد  

 


نفر سوم!الان با خودشون میگن قربانی دوم کیه؟خدا کنه به ذهنشون نرسه!

_بهادر:بعد از خرید باید بریم و یه آدم خیلی کهنه کار پیدا کنیم!کار داره خیلی به جاهای بدی کشیده میشه!

به چشمم حال بد گلاره و بهادر دیدم همه اینا تقصیر عشق احمقانه و یه طرفه حسام به من بود!هوووووووووووووف یه لحظه وایسا!خدای من خودشه!!!سانی!سانی و کامیار !!اونا درباره خدایان یه چیزایی میگفتن!ارتباط گرفتن با خدایان

_بچه ها!

_هر سه تاشون باهم:بله؟

_آخرین باری که کامیارو دیدم میگفت که من میتونم از پس حسام بربیام!به شرطی که با خدایان ارتباط بگیرم و ازشون کمک بخام!

_گلاره:از چه خدایانی حرف میزنی؟

_خدایانی که با این دسته از اجنه مشکل دارن بخاطر سرپیچی از قوانین!قدرت خدایان خیلی زیاده اما پدر حسام قدرتش خیلی زیاد شده.!ولی اگه من از خدایان کمک بگیرم شای بتونیم شکستش بدیم!

_سونیا:ببین آسو!اینطوری نمیشه!ما باید امشب کامیارو احضار کنیم و باهاش حرف بزنیم!

_اتفاقا من با یه دختر به اسم سانی آشنا شدم!سانی همزاد گلاره اس!

اینو که گفتم آب پرید تو دهن گلاره و نزدیک بود خفه شه!

_بهادر:همزاد گلاره؟؟؟

_آره خودش بهم گفت دقیقا یه گلاره روبه روم اومد دیروز زنگ خونرو زد و درو براش باز کردم.وقتی اومد تازه فهمیدم همزادشه وقتی که خودش گفت!

_گلاره:میشه من ببینمش خواهش میکنم!ترسناک که نیست؟

اینو که گفت هرسه تامون باهم دیگه یه نگاه خیلی پوکر بهش انداختیم

_گلاره:حا؟؟مگه چی گفتم؟

_نه گلاره نمیشه ببینیش چون هیچکس نمیتونه همزادشو ببینه!و همزادش هیچوقت اجازه اینکارو نمیده!

_بهادر:خب چرا نمیتونه؟

_چونکه هردوتاشون میمیرن! مگر اینکه توی خواب یا با جدا شدن روح از بدن بتونی همزادتو بدون خطر ببینی!                  

_سونیا:یعنی بنظرتون دیدن کامیار بهتره یا همزاد گلاره؟

_کامیار بهتره.بچه ها میشه تا وقت رفتن سراغ جنگیر و احضار کامیار دیگ دربارش حرف نزنیم؟

_بهادر:راست میگه دیگه دربارش حرف نزنیم!

بقیه صبحونه تو سکوت خورده شد!ساعتو که نگاه کردم نه و نیمو نشون میدادماشینو توی پارکینگ مترو پارک کردیم و چهار نفری رفتیم داخل ایستگاه.سونیا رفت و چهارتا بلیط گرفت وارد بخش اصلی شدیم بهادر و گلاره و سونیا رفتن روی صندلی نشستن و اما من سرپا نشستم.داشتم به این فکر میکردم که خودمو بندازیم زیر قطار و این بازیو واسه همیشه تموم کنم!سرمو که بالا گرفتم یاشا رو دیدم!تا پلک دوم دیگه ندیدمش اما بعد از اینکه به یاشا نگاه کردماحساس میکردم یه نیروی خیلی خیلی قوی منو داره وادار میکنه که خودمو بندازم زیر قطار!

ولی نه حا خدایی منطقیه!من یه نفرم میمیرم ولی با مرگم بقیه به آسایش میرسن!همینه یه قدم دومین قدم.صدای اومدن قطاره میاد!

_بهادر:آسو؟؟؟جلو نرو!

بهش توجه نکردم و یه قدم دیگه رفتم!

_سونیا:آسو!آسو.چه غلطی داری میکنی همین الان وایسا!

دیگه گوشام کامل کر شده بود!فقط سه قدم مونده بود !قطار داشت نزدیک میشد!!.الان فقط یه قدم مونده!آخرین قدم تا مرگ با مرور آخرین خاطره خوبم که تولد من بود آخرین قدمم برداشتم و.

بازم توی دنیای خودم نبودم!حس خیلی بدی داشتم یه حس مثل گناهکاری!حسام عصبانی و نگران روبه روم بود!مدام بجای سر و صوت من به درخت مشت میزد!ه نگاه بهم انداخت و یهویی بغلم کرد!

_حسام:آسو میدونی اگه بلایی سرت میومد من میمردم؟فکر میکنی میتونستم زنده بمونم؟چطوری آخه اینکارو کردی؟؟

از حرفاش متنفر بودم!خیلی حرصم گرفت!خودمو از بغلش بیرون کشیدم !سرم از عصبانیت باد کرده بود تمام داغ هایی که تقصیر اون بود جلوی چشمم اومد!اون لعنتی زندگی منو داغون کرد!!!یه جیغ بلند کشیدم و با عصبانیت به سمتش حمله ور شدم و موهاشو کشیدم!

_خفه شو همش تقصیر توعه خدا لعنتت کنه همش تقصیر تو و احمقی توعه!!!

_حسام:آسو آسوی من خواهش میکنم آروم باش تروخدا.آی آی موهامو ول کن/.

از حرص موهاشو ول کردم و با مشت و لگد بهش حمله کردم.مدام بهش لگد میزدم و اون حتی بدون اینکه عصبانی شه فقط جاخالی میداد!حق عصبانت داشت؟!

_حسام:آسو !!!!فکر کردی همش من مقصرم؟؟؟مگه من خواستم عاشقت بشم؟؟؟مگه تقصر منه؟؟تقصر منه وقتی تو نگاه اول تا همین امروز شبا مجبورم حضورتو کنارم توهم بزنم؟؟توهم بزنم که کنارم میخندی؟؟/تقصیر منه که دیونه شدم؟؟قلب لعنتیه خدا لعنتش کنه!!!

دست از کتک زدنش برداشتم!که یهو دوباره بغلم کرد اما ایندفعه با چشمای خیس!خیلی سعی کردم دورش کنم ولی نمیرفت!

_حسام:آسو قسمت میدم فقط یه دقیقه خواهش میکنم خواهش میکنم فقط یه دقیقه بزار بغلت کنم!!من هرکاری که لازم باشه برات میکنم واست جون خودمم میدم واسه من حسامی نمونده!همش شده تو !این حسام قلبش فکرش ذکرش جسمش روحش هدفش متعلق به توعه!

حرفاش باعث نمیشد نظرم دربارش عوض شه !ولی دلم براش سوخت!

_ببین حسام هر کسی ممکنه عاشق بشه!اما حسام .بهتر نیست به یه دختر دیگه فکر کنی؟دختری که پدرتم راضی باشه و از هم نوع و جنس خودت باشه؟ببین شاید سخت و طولانی باشه اما تو یه شاهزاده نیرومندی!میتونی یه دخترو فراموش کنی حسام ببین این عشق یه طرفه تو هم باعث نابود شدن زندگی خودت شده و هم باعث بدبختی و مرگ دوتا از اطرافیان من!شاید اگه این عشق تموم بشه همه چی درست شه!فکرشو بکن!یکم بهش فکر کن!

_حسام:نمیشه آسو من همه اینکارو کردم شیش ماه!ولی نشد!نشد!عشق من خیلی خیلی از اون چیزی که فکر میکنی قوی تره داره خودمم میکشه!

_اما.

_حسام:آسو تو فورا باید بری! مگه نه ارتباط روحت با جسمت قطع میشه!

بدون هیچ حرفی دستشو روی پیشونیم گذاشت و با گفتن یه ذکر .جلوی چشام سراسر نور شد و

_بهادر:بهوش اومد!!!

سرم گیج میرفت اما حالم خوب بود فقط پشتم و کتفم به شدت درد میکرد!بخاطر حولی بود که حسام داد واسه پرتاب جسمم به عقب!

_سونیا:آسو

همون اول صداش بغض آلود بود!معلم بود حسابی گریه کرده!!

_گلاره :آخه چرا؟؟؟

اونم کمتر از سونیا نبود!

چشامو باز کردم و بالا سرم دیدمشون! چشای گلاره و سونیا و بهادر قرمز شده بود!

بهادر یهویی خیلی محکم بغلم کرد!

_بهادر:اگه بلایی سرت میمومد تا آخر عمر خودمو نمیبخشیدم!

_سونیا:من بدون تو چیکار کنم؟؟؟؟غلط کردی.!

_گلاره:یه داغ توی قلبم بود بزور کمش کردم ولی داغ دوم میتونه منو راحت بکشه!!


ساعتمو که چک کردم هشت و چهل دقیقه بودچه زود حاضر شدم!حالا اگه سونیا بود تازه داشت آرایش میکردامیدوارم حاضر شده باشه!یه زنگ به گلاره بزنم ببینم اون حاضر شده یا نه. گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم بعد بوق دوم جواب داد.

_گلاره:الو

_الو سلام گلاره چطوری خوبی؟

_گلاره :مرسی من خوبم تو چطوری؟

_منم خوبم

_گلاره:آسو من یه پنج دقیقه دیگه میرسم در خونتون الان باید قطع کنممیبینمتخداحافظ

_باشه.خداحافظ

خب گلاره که آمادس یه زنگ به بهادر بزنم .شمارشو گرفتم و بعد بوق اول جواب داد

_بهادر:الو

_الو سلام بهادر

_بهادر:سلام صبحت بخیر.حاضری آسو؟

_آره من آماده ام منتظر شما ام تو حاضری؟

_بهادر:آره من آماده ام دارم سوار ماشین میشمگلاره چیشد راستی اومدش؟

_آره همین الان بهش زنگ زدم گفتش یه پنج دقیقه دیگه میرسمولی به سونیا هنوز زنگ نزدم

_بهادر:من بهش زنگ زدم گفتش تو راهه

_آها خوبه

_بهادر:آسو

_بله؟

_بهادر:آسو حالا که گلاره ام وارد ماجرا شده باید مراقبش باشیم!.روحیش بخاطر قضیه کامیار خیلی ضعیف شده.هعیی کامیار بیچاره!

واسه یه لحظه دلم گرفت!بنظرم باید به بهادر و سونیا دیگه میگفتم که علت مرگ کامیار چی بود!.همچنین باید گلاره ام بدونه کامیار بخاطرش چه کار بزرگی انجام داده!

_بهادر

_بهادر:بله؟

_هممون با ماشین سونیا تا مترو بریم یه جا جمع شیم بشینیم قبل رفتن باهاتون یه حرفی دارمپشت تلفن نمیشه !

_بهادر:اوه باشهحتما

_فعلا!

_بهادر:فعلا!

گوشیو که قطع کردم صدای زنگ بلند شد .گلاره بود!رفتم سمت آیفون و درو زدم و در هال هم باز گذاشتمبعد دو دقیقه گلاره اومد بالا از جام بلند شدم و رفتم توی در.

_سلام گلاره خانوم چطوری؟خوبی؟

اومد جلو وباهم روبوسی کردیم و

_گلاره:سلام عزیزم من خوبم خودت بهتری؟

_مرسی قربونت!بیا تو!

_گلاره:نه !جون تو واسه یه دقیقه اصلا حال ندارم دوباره بند کتونی گره بزنمتو بیا بیرون اصلا.!

_دیوننه(خندیدم)

کیفمو برداشتم .2تا بسم الله گفتم و درو بستم باهم سوار آسانسور شدیم .از تو آینه خودمونو برندازیم کردیم حسابی کیف کردیم!

_گلاره:فردا اولین روز دانشگاهتونه درسته؟

_آره!

_گلاره:بسلامتی!

_مرسی

فکرم درگیر دانشگاه بودهرچند رتبه ام خوب بود و توی یه دانشگاه خیلی خوب قبول شده بودم!ولی استرس داشتم که نکنه شرایط بوجود اومده نزاره خوب درس بخونم و واحدارو بیوفتم!

_گلاره:آسو.

_جان!!بله؟

_گلاره:حالت خوبه؟براهی؟

_آره خوبم!

_گلاره:انگاری فکرت خیلی مشغوله!راستی یه مشکل واست بوجود اومده بود!.مشکلت حل شده یا هنوز؟.

_متاسفانه هنوز ادامه داره

نشستم و بطور خیلی خلاصه و مختصر همه چیو واسش تعریف کردماز تصادفم تا همین امروز که بماند چقدر شوکه و ناراحت شده بوددیگه تا خواستم بقیه ماجرارو واسش تعریف کنم سونیا و بهادرم رسیده بودن

_سونیا:سلام گایز !چطورین خوبین؟

بعدش رفت و با گلاره حال و احوال کرد

_بهادر:سلام بچه ها چطورین خوبین؟؟

_ممنون.

بهادرم رفت و با گلاره روبوسی و حال و احوال کرد.بعد از اینکه حال و احوالشون تموم شد هممون با ماشین سونیا رفتیمفک کنم بهادر از قبل با سونیا هماهنگ بود

سونیا پشت فرمون نشست بهادر کنارش و منو گلاره ام عقب نشستیم

_بهادر:گلاره آسو واست تعریف کرد اتفاقات اخیر رو؟

_گلاره:آره قبل اینکه بیایین حرف زدیم باهم .

_سونیا:خوبه برگشتی تو باغ !به اکیپ خوش اومدی!

سونیا انتظار داشت هممون به این حرفش بخندیم ولی هیچکس هیچ واکنشی نشون نداد!و سونیا تو یه کلمه رید!من واسه ضایع کردن بیشترش یه هه هه هه گفتم و ماشین رفت رو هوا!

_سونیا:خیلی بانمکی !الان مثلا منو ضایع کردی؟

_اره دیگه !

_سونیا:عن تیلیت!

_چی گفتی؟؟

_سونیا:بهت گفتم عن تیلیت!یعنی عنی که تیلیتش کردن!

_بهادر:بسه دیگه خفه شین اه!

_گلاره:راست میگه ریدین تو مغزمون!عین بچه ها!

دیگه ادامه ندادیم!

_بهادر:بچه ها بریم یه جا صبونه بخوریم بعد بریم من وقت نشد بخورم چیزی.

_سونیا:باشه میریم فیت فود !

_فیت فود که صبحونه رژیمی و گیاهی داره!

_سونیا:آره خب !تنوع داشته باشیم بد نیست !

_گلاره:آره منم دوس دارم یبار امتحان کنم!

_بهادر:املت میدن دیگه !نه؟

_سونیا:واقعا که معلومه که میدن ولی بدون روغن!

_بهادر:اون جوری که مزه گه میده خو!

_سونیا:اول بخور بعد غر بزن!اه

رسیدیم همون کافه ای که سونیا میگفت و بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخلیه جا انتخاب کردیم و نشستیم بعد از اینکه سفارشارو دادیم بهادر بهم اشاره کرد که شروع کنم!

_بچه ها میخام یکمی باهاتون حرف بزنم!

_گلاره:عوک!

_دارم جدی حرف میزنم باهاتون!

اینو که گفتم توجه سونیا ام بهمون جلب شد.یه لقمه تو دهنش بود اینقدر گنده که مثل خر باد کرده بود!سعی کردم نخندم و حالت جدی مو حفظ کنم

_میخام درباره کامیار باهاتون صحبت کنم!

اینو که گفتم قیافه هرسه تاشون گرفته و ناراحت ولی کنجکاو شد

_بهادر:کامیار؟؟

_گلاره:چرا خب؟

_سونیا:وا یعنی چی؟

_بچه ها مرگ کامیار اونجوری که ما فکر میکنیم نبوده!

_بهادر :یعنی چی آسو؟داری چرت و پرت میگی چرا؟

_سونیا:مثل آدم حرفتو بزن!

_بچه ها کامیار خودکشی کرده ولی این خودکش با خواست خودش نبوده!!!یعنی کامیار مجبور به خودکشی شده!

_گلاره:آسو !!چی داری میگی تو دیونه شدی نه؟

گلاره خیلی عصبی بود !داشتم میترسیدم ازش!

_بهادر:آسو خل شدی؟اصلا تو این مزخرفاتو از کجا آوردی؟

_خودش بهم گفت!من وقتی که تصادف کرده بودم قبل اینکه برم کما داشتم مرگو لمس میکردم بعد از اون من پام به دنیای ارواح باز شد و کامیارو میدیدم یعنی منو کامیار همدیگرو میبینیم توی دنیای ارواح کامیارو زیر دستای پدر حسام تهدید کردن که اگه خودشو نکشه میان و گلاره و کامیارو باهم میکشن!واسه همینم کامیار خودکشی کرد تا بلایی سر گلاره نیاد!

حرفامو که زدم متوجه شدم گلاره و بهادر داره حالشون بد میشه هم خیلی متعجب بودن هم خیلی ناراحت و شوکه یهو گلاره با صدای بلند زد زیر گریه و رفت بغل بهادر بهادر خودشم داغون بود ولی سعی میکرد گلاره رو آروم کنه!سونیا با یه نگاه نگران و شاکی بهم نگاه میکرد!انتظار این یکیو نداشت!حق داشتن از من متنفر بشن!

_بهادر:باید هرچی زودتر قال این قضیه رو بکنیم !

_گلاره:خدا لعنتشون کنه خدایا کامیار!!خیلی اون  اون خیلی جوون بود!

_سونیا:باید تا قبل از اینکه نفر سومم قربانی شه یکاری بکنیم!

سونیای احمق حواسش نبود ولی یه سوتی افتضاح داد نفر سوم!


_باشه!

نگاهمو به کامیار انداختم.یه لبخند بهم زد اما توی یه لحظه نگاهش رفت توی هم و با بهت و عجله .

_بهادر:آسو عجله کن تو فورا باید برگردی گلاره پشت در منتظر توعه!

اینو که شنیدم از تعجب کپ کردم!!گلاره این وقت شب تنهایی پشت در خونه من چیکار داشت؟کامیار از کجا فهمید؟

_باشه ولی تو از کجا فهمیدی؟

_من هر وقت که میای پیشم هر چند دقیقه یکبار خونتو میبینم تا ببینم اوضاع چجوریهتا از جسمت محافظت کنم.عجله کن آسو.!بخاب

به حرف کامیار گوش دادم و سرمو روی زمین گذاشتم و سعی کردم بخابم که خداروشکر خیلی زود به نتیجه رسیدم و خوابم برد.

چشامو که باز کردم .فورا از جام بلند شدم تا درو باز کنمبا سرعت خودمو به سمت در که هر لحظه محکم تر کوبیده میشد رسوندمدرو باز کردم و گلاره رو دیدم وقتی که دیدمش یه لحظه خیلی دلم براش تنگ شد و بی اختیار محکم بغلش کردماونم همراهیم کرد.بعدش باهم وارد خونه شدیم

_گلاره دلم خیلی برات تنگ شده بود!خوب شد اومدی .

_گلاره:گلاره ام دلش واست تنگ شده عزیزم!

اولش جملشو درک نکردم اما یکم که فکر کردم دیدم جملش غیر عادی بنظر میاد!.گلاره ام؟؟؟مگه خودش کی بود؟با یاد آوری خاطرات تصادف و سونیایی که سونیا نبود یک آن قلبم ریخت و رنگ و روم کامل رفت چشام گرد شد و مدادم آب دهنمو قورت میدادم .ضربانم فک کنم روی هزار بود!داشتم کم کم عقب گرد میکردم که شروع کرد به خندیدن!

_سانی:نترس بیچاره من فقط همزادشم و هیچ کاری ام باهات ندارم!اسمم سانیه.

_از کجا باید حرفتو باور کنم؟از کجا معلوم؟؟

_سانی:میخای باور کن میخای نکن برام مهم نیست!فقط اومدم اینو بهت بگم که گلاره الان وضعیت روحی متعادلی داره بنظرم میتونین با خودتون همراهیش کنین توی این قضایاببین آسو گلاره خیلی از دست شماها شاکیه!خیلی ازتون خود خوری میکنه.فردا گلاره رو هم با خودتون ببرین!یه توضیح مختصر از همه جریانات بهش بدین!

_اما اگه دوباره افسردگی بگیره چیکار کنیم؟؟

_سانی:فعلا با این جدا کردنتون ازش دارین با دستای خودتون افسردش میکنین!

نمیدونستم به سانی چه جوابی بدم.بنظر خودمم بهتره گلاره رو به خودمون نزدیک تر کنیم.

_باشه

_سانی:ممنونم آسو .

_خواهش میکنم

_سانی:من دیگه باید برم.یادت نره!گلاره رو!شبت بخیر.

_شب بخیر

باورم نمیشه بعد مدت ها یه جنی که قصد کشتنمو نداره باهام حرف زد!.رفتم تو جام و خوب به حرفای سانی فکر کردم!سانی راست میگفت گلاره خیلی وقته داره ازمون دور میشه!هرچند بخاطر بیماری خودش این به صلاحش بود!ولی بازم ته دلم عذاب وجدان داشتمآخرین باری که گلاره توی جریاناتمون بود مربوط میشد به زمانی که با بیگی اون احضار ناشیانه رو انجام دادیم.هرچند دقیق یادم نمی اومد!به هر حال گوشیمو برداشتم و به سونیا و بهادر اس ام اس دادم و قضیه رو کامل براشون تعریف کردم!هرچند میدونستم الان بیهوشن از خستگی .به خود گلاره ام اس ام اس دادم و توی یه متن بلند بالا ازش معذرت خواهی کردم بابت این فاصله ای که توی این مدت بینمون افتاده و بهش گفتم فردا باهامون بیاد!.واقعا به خواب نیاز داشتم!سرمو روی بالشت گذاشتم و تا فکرم میخاست بره سمت بیگی فورا ذهنمو منحرف میکردم!هرچند کار خیلی سختی بود ولی بلاخره چشام سنگین شد و خوابیدم

همیشه از صدای آلارم گوشیم متنفر بودم و این تنفر هر روز بیشتر میشد!ولی خب بیدارم میکرد بلاخره!ساعت هفت و نیم بود و باید تا ساعت نه آماده میشدمبدنمو یکمی کش و قوس دادم و از جام بلند شدمهنوز چشام به نور عادت نکرده بود و نیمه باز بودبزور خودمو به دستشویی رسوندم و یه آب به سر و صورتم زدم و اومدم بیرونچون آب سرد به صورتم زده بودم خواب از سرم پرید رفتم سمت آشپزخونه و خواستم کتریو پر کنم که با یاد آوری اتفاق دیشب ترسیدم و منصرف شدمبجاش یه لیوان آب پرتغال ریختم و یه تیکه کیک کنارش گذاشتمبا یاد آوری کتری یا سنگ حسام افتادمیادم باشه بعد صبحونه برم و چکش کنم!صبحونمو که خوردم صفحه گوشیمو روشن کردم و سه تا پیام جدید داشتمیکیشون از طرف سونیا بود که گفت باشه .دومی از طرف گلاره بود که با کلی عزیزم فداتشم قبول کرد که باهامون بیاد!یه لبخند روی لبام اومد و رفتم سمت پیام سومی که از طرف بهادر بود که از عواقب این کارمون گفته بود ولی نهایتا اونم قبول کرد که گلاره باهامون همراه شه. ساعتو که چک کردم ساعت هشت بود .یه ساعت برای حاضر شدن وقت دارمرفتم توی اتاقم و روبه روی میز آرایشم نشستموسایلمو که از تو کمد برداشتم برا یه لحظه خودمو بدون سر توی آینه دیدم!!!ضربان قلبم به شدت بالا رفتچشامو بستم وقتی دوباره باز کردم دیدم هنوزم همون شکله!این یه خطای دید یا توهم نبود من سر ندارم!!!!خیلی خیلی ترسیدمداشتم عقب گرد میکردم که دیدم اون جسم بدون سر کم کم داره از تو آینه خارج میشهاز ترس دهنم خشک شده بود سرجام منتظر میخکوب شدم و عرق سرد میریختمکه یه آن اون جسم کامل از آینه خارج شد و به سمت من هجوم آورد زورش خیلی زیاد بودخیلی تقلا کردم که از دستش فرار کنمواسه یه لحظه تو یه تصمیم احمقانه اومدم و دستشو سگوار گاز گرفتم و ولی نمیکردم یه آن یکی از دستاشو که آزاد کرد از فرصت استفاده کردم و زانومو بالا آوردم و با لگد محکم زدم تو شکمش.بعدش بلند شدم و توی یه حرکت انتحاری با صندلی دیوانه وار به جسمش میکوبیدم!خوشبختانه بدنش خون نداشت و خونم و خودم کثیف نشدیمبعد از اینکه آخرین ضربرو زدم دیگه هیچ حرکتی نکرد و بعد پنج دقیقه کم کم کوچیک شدتا اینکه از بین رفتخدایا شکرت که اینم به خیر تموم شد!از اینکه بلاخره تونستم از خودم دفاع کنم خیلی خوشحال بودمرفتم جلوی آینه و شروع کردم به شونه کردن موهام.نبستمشون و همینجوری آزادش گذاشتمکیفمو باز کردم و شروع کردم به آرایش کردن کلا خیلی ملایم آرایش میکردمبعدش از توی کمدم .مانتوی فیروزه ای رنگمو پوشیدم و با شلوار مشکی قد نودم و یه کتونی تخت مشکی و شال سفیدم ستش کردم که م شده بود!امروز کلا خوشتیپ شده بودم!


_آره دیگهبچه ها گشنتون نیست؟

_سونیا:چرا اتفاقا من خیلی گشنمه الانه پس بیوفتم!چیزی داری واسه خوردن؟.

یکمی فکر کردم.

_آره توی یخچال یکمی ماکارونی هست برم گرم کنم واستون؟

_سونیا:نه نمیخاد خودم میرم .

_باشه.

_بهادر:آسو فردا تعطیلی دیگه؟یعنی شیفت نداری که؟

_نه دیگه فردا جمعست

_بهادر:آها خوبه !خوبه!نظرت راجب اون سنگ چیه آسو؟

_هوووووف هیچی به ذهنم نمیرسه اصلا نمیتونم به هیچی فکر کنم!

_بهادر:آسو احساس میکنم این سنگ یه هدیه از طرف حسامه آسو حسام دوست داره!

_وایسا ببینم.خودشه!!!این سنگ مال حسامه!چون بلورای داخل اون سنگ صورتی ان و چشای حسامم صورتیه!پس اون سنگ هرچی که هست از طرف حسامه!

_سونیا:چی دارین میگین شما؟

_سونیا این سنگ از طرف حساب اومده من مطمعنم!

اینو که گفتم سونیا از آشپزخونه با یه نگاه خیلی متفکر اومد بیرون و روبه روم نشست.

_سونیا:بنظرتون بهتر نیست بیاییم و از یه آدم کار بلد و درست کمک بگیریم واسه حل مشکل آسو؟

_بهادر:چرا اتفاقا خیلی در این باره تحقیق کردم.

_آخرین بارم تو تحقیق کردی و نتیجش اون شد

_بهادر:کی بیگی رو میگی؟؟بابا یه روز خودم میرم و اون مرتیکه رو شخصا تیکه تیکه میکنم.

وقتی بهادر این جملرو گفت با یاد آوری اینکه دقیقا کمتر از یک ساعت پیش ما بیگی تیکه تیکه شده رو دفن کردیم موهای تنم سیخ شد و خود به خود لال شدم.یه نگاه به سونیا انداختماونم دست کمی از من نداشت

_بهادر:میشه بگم شما یهویی چتون شد!؟

وقتی بهادر اینجوری گفت استرسم چندین برابر شد دیگه دستامم میلرزید .

_سونیا:فردا من یه عروس دارم باید به دوستم زنگ بزنم یکیو بجام بره سالن خودم نمیتونم برم.وی نمیدونم قبول میکنه یا نه!

_بهادر:آها حله!

یعنی جونم به سونیا بسته بود!نجاتمون داد!

سونیا:من برم غذارو بیارم بخوریم .

منو بهادر باهم بلند شدیم و بشقابارو روی میز چیدیم.در طول غذا خوردن هممون ساکت بودمغذامونو که خوردیم باهم دیگه میزو جمع کردیم و بهادر ظرفارو شست.به شدت خسته بودمامروز روز خیلی بدی بود بدترین روز زندگیم شاید این بود!خیلی نیاز داشتم یکمی بخابم!

_بچه ها من خیلی خستم و خوابم میاد میرم بخابم شبتون خوش

_سونیا:منم دیگه برم خونم .خیلی بهم ریختس یکمی جمع و جورش کنم حداقل

_بهادر:ما ام دیگه رفع زحمت کنیم.فردا تا ساعت نه آماده باشین همتون.

_باشهشبتون بخیر!فردا میبینمتون.

_بهادر:شبخیر

_سونیا:شبخیر!

وقتی سونیا و بهادر رفتن بدو بدو رفتم سمت تختم و روش ولو شدم.انگاری با تنها شدنم داغ دلم تازه شد.تازه فهمیدم که تو حیاط خونم یه جسد خاک شده.خیلی میترسیدمکاشکی نمیزاشتم برن!.از دیدن ناتوانیم گریم میگرفتفقط بی صدا برای خودم میتونستم گریه کنمخدایا باورم نمیشه چطوری میتونم اینطوری زندگی کنمباید هرچی زودتر یه فکری به حال زندگیم بکنمباید با کامیار حرف میزدم !اون مطمعنا میتونه کمکم کنه!باید همین الان برم سراغش.باید یجوری موقتا خودمو بیهوش کنماما چطوری؟یادم اومد!من توی خونم اتر دارم!میتونم خودمو باهاش بیهوش کنم!رفتم سمت آشپزخونه و از توی کابیت یه دستمال و اترو براشتم اترو به دستمال زدم و روی تختم برگشتم دستمالو آروم جلوی دهنم گذاشتم سعی کردم با نهایت استفاده از قدرت تلقینم به کامیار برسونم که باید همو ببینیمسرم داشت سبک میشد و چشمام به مرور به سیاهی رفت

چشامو که باز کردم خودمو توی یه کویر خیلی خشک و برهوت دیدمهمون کویری که قبلا کامیارو دیدم!

_کامیار:آسو من اینجام

بر خلاف عادت مسخرم اصلا نترسیدم جا نخوردمبرگشتم سمت کامیار و با دیدن سر و روی زخمیش یه هین بلند کشیدم و تو یه لحظه کامیار واسه من به مظلوم ترین و بدبخت ترین آدم جهان تبدیل شدیه قطره اشک گوشه چشمم اومد و بغضم شکستمحکم بغلش کردم و گریه کردم

_کامیار:اتفاق خاصی برای من نیوفتاده!فقط وقتی که یکی زودتر از وقت موعودش بمیره فورا به بهشت یا جهنم نمیره بلکه عمرش توی برزخ اینجوریه که هرسال یک سال از عمرش کم میشه و تمام سوانح دنیایی به صورت ظاهری براش نمایان میشه!تا .وقتی که عمر اون روح به صفر برسه و اون روح به بهشت یا جهنم میره!

از اینکه کامیارو توی این وضعیت میدیدم خیلی عذاب وجدان میگرفتم.اون میتونست الان توی دنیای خودش بره سرکار موفق شه با عشقش ازدواج کنه.نه اینکه گذشتش تیشه به حالش بزنهخدا منو لعنت کنه

_کامیار .حسام دومین قربانیشم گرفت.بیگی

_کامیار:خودم همه چیو میدونم.!ولی اینو بدون تا زمانی که حسام متوقف نشه قربانی های بیشتری هم وجود دارهآسو خواهش میکنم قبل اینکه نفر سوم و چهارمم بمیرن حسامو متوقف کن!.

_آخه چطوری باید اینکارو کنم؟؟؟؟؟؟؟/

_کامیار:ببین آسو تو روح خیلی خیلی قوی داری!توانایی های خیلی خاصی مثل تلپاتی!.همینا باعث شده یه دختر خیلی خاص باشی!و حسامم عاشقت بشهآسو تو باید از خدایان کمک بگیری برای متوقف کردن این قدرت!چون کسی که باهاش طرفی خیلی خیلی قدرتمنده!پادشاه تمام اجنه دشمن توعه!.کار خیلی سختیه شکستش ولی باید از پسش بربیای!ببین آسو من تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که به کمک شلر کاری کنیم با خدایان ارتباط بگیری!

_شلر کیه؟

_کامیار:شلر یه فرشتس با قابلیت ها و قدرت های خودش و همچنین رابط تو و خدایان!میخام ببرمت پیشش

_باشه

پشت سر کامیار راه افتادم و باهم شروع به راه رفتن کردیمبعد یه ربع پیاده روی به یه تخته سنگ رسیدیم و کامیار روش نشست!

_شلر کجاست؟

_شلر:من اینجام.

برگشتم و پشتمو دیدمواسه یه لحظه از تعجب چشام گرد شدشلر یه دختر فوق العاده زیبا بود.با موهای نارنجی و چشمای آبی و یه لباس بنفش تنشمعرکه بود!

_سلام.

_شلر:سلام آسو.همونطور که کامیار بهت توضیح داد من قراره که رابط بین تو و خدایان باشمسوالی نداری؟

_من دقیقا با چند خدا قراره ارتباط بگیرم

_شلر:با هفت تا از خدایان.

_خدایان قدرتمند ترین یا پدر حسام؟

_شلر:قطعا خدایان ولی یکسری قوانین رو خدای اصلی در دنیا وضع کرده که خدایان زیر شاخه رو محدود میکنه که به یکسری کار ها دسترسی نداشته باشن و همینطور پدر حسامم همینطور .پس در نتیجه برابر میشن!

_من چطوری میتونم باهات صحبت کنم؟

_فقط کافیه احضارم کنی!دفعه بعدی خواستی هرکدوممون رو ببینی احضارمون کن!از روش نعلبکی استفاده کن!


_سونیا!

_سونیا:بله؟

_من آدم بدی ام!

_سونیا:بنظرم اگه الان خفه شی ممکنه آدم بهتری باشی!

بهش حق میدادم.واقعا تو این وضعیت و شرایز روحی وقت این سوال نبود

_سونیا:بیا بریم داخلو تمیز کنیم عجله کن تا بهادر نیومده بیرون از حموم !

_باشه

منو سونیا بعد از یکمی ریختن برگ و خاک و سنگ روی محل دفن فضاشو طبیعی تر کردیم.بعدش باهم وارد خونه شدیم من مسول تمیز کردن اتاق زیر شیرونی شدم و سونیا ام آثار بیگی رو از روی راه پله پاک میکردخداروشکر حمومای بهادر همیشه طولانی بود.اگه این قضیه لو بره منو سونیای بیچاره بدون هیچ گناهی تا آخر عمر میریم زندون!چون تنها مضنون ها ماییم!

_سونیا:آسو

_بله

_سونیا:سه روز دیگه باید بریم دانشگاه!اصلا تو خبر داشتی؟

_بنظرت باید بدونم؟؟؟

_سونیا:نه!البته حق داریولی نگران نباش این قضیه رو خیلی خیلی زود تمومش میکنیم!و این مشکلاتم واسه همیشه تموم میشه!قول میدم باهم دیگه حلش میکنیم!

چهره سونیا با وجود مظلومیت و ناراحتیش یه جدیت خاص داشت و همون جدیت بهم حس دلگرمی و اطمینان میداد!

یه لبخند کوچولو بهش زدم و

_مرسی که پشتمین!

_سونیا:خواهش میکنم فقط سعی کن طبیعی رفتار کنیمیدونی که اگه بهادر بفهمه چه اتفاقی میوفته.

_حواسم هست

_سونیا:امیدوارم

یه هوف کشیدم و پاشدم برم سمت آشپزخونه یه چایی دم کنمسعی کردم فکرمو یکمی مشغول دانشگاه کنم ولی برخلاف قبلا اینکه دانشگاه برم و زندگیمونجات بدم هیچ اهمیتی نداشت برام!اینقدر زجر کشیدم که هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمونده واسم اگه همینطوری پیش برم کم کم ممکنه خودکشی کنم.!اون چی بود؟!!!

واسه یک ثانیه احساس کردم یه سایه مشکی روبه روم رد شد! سرمو به اطراف چرخوندم و سعی کردم سایه رو پیدا کنم ولی اثری ازش نبود!بیخیال!رفتم سمت کتری و توشو پر آب کردم.گذاشتمش روی اجاق گاز و برگشتم سمت قندون تا پرش کنمهمیشه عادتم بود که قند تازه بریزم تو قندونوقتی برگشتم سمت کتری دیدم داره ازش آب سیاه میچکه!!با دیدن آب سیاه چشام اندازه دوتا کاسه گرد شد و طبق عادت همیشگیم ضربان قلبم بالا رفت و سرجام میخکوب شدم.فقط مستثیم به کتری زل زدم و منتظر شدم هر اتفاقی که قراره بیوفته زودتر بیوفته و تموم شه!هر لحظه آب بیشتری از کتری میچکید تا اینه بلاخره تموم شدبا تردید و ترس فراوان سمت کتری رفتم که ببینم چی توشههر چقدر دستمو بیشتر به سمت کتری دراز میکردم  ضربان قلبم بالا تر میرفتبلاخره در کتریو باز کردم و با دیدن چیزی که داخلش بود کپ کردم!یه سنگ دقیقا مثل سنگای شهاب سنگی بود که حفره حفره بود و داخل حفره هاش الماسای صورتی رنگ!!خیلی خیلی سنگ خوشگلی بود!اما واسه چی بود؟از کجا اومده بود؟ کی اینو اینجا گذاشته اصلا؟خدا میدونه سنگو زیر شیر آب بردم و وقتی آب سرد بهش خورد رنگ کریستال هاش از صورتی به قرمز تغییر کرد!دیگه واقعا واقعا داشتم کپ میکردم

_آسو

با شنیدن صدای بهادر یه هین بلند کشیدم و بلند از جام پریدم!!وای قلبم ریخت!

_بهادر:زهر مار!مگه جن دیدی روانی؟؟؟

_کاشکی جن میدیدم ولی اینطوری شوکه نمیشدم!

_بهادر:باشه ولش کن!چای هست؟

اینقدر درگیر سنگه بودم ب کلی یادم رفت چای دم کنم

_بهادر:آسو میشه یه سوال بپرسم؟

وقتی اینو گفت بدون هیچ دلیل خاصی تموم وجودم سراسر استرس شد

_حابله بگو

_بهادر:چی توی اون کتری ریختی که اینجوری سیاه شده؟میشه بگی اون چیه دستته؟

باید به بهادر میگفتم!

_قضیه کتری رو کامل برای بهادر تعریف کردم

_بهادر:خیلی عجیبه میشه اون سنگو بدی بهم؟

_باشه

همینکه سنگو خواستم بدم دست بهادر به طرز خیلی خیلی ناگهانی اون سنگ از توی دستم غیب شد!سنگینی سنگ رو توی دستم حس میکردم ولی خودش غیب شده بود!

_بهادر:یا خدا یعنی چی؟؟

_نمیدونم واقعا یعنی چی چطور ممکنه آخه؟؟چرا تا خواستم بدمش دست تو غیب شد!!

_بهادر:فهمیدم!

_چیو

_بهادر:هرکسی که این سنگو به دست تو رسونده نخواسته هیچ کس دیگه ای بجز تو این سنگو لمس کنه چون ممکنه اگه سنگ توسط کس دیگه ای بجز خودت لمس بشه از بین بره یا به کسی که لمسش کرده آسیب برسونه!

_بهادر تو یه نابغه ای!!

_سونیا:نمیخاد بترسین یا چیزیو توضیح بدین خودم همه چیو شنیدم!

_با اینکه سونیا تاکیید کرد که نترسیم ولی هردومون یهو به خودمون لرزیدیم!

_سونیا:آسو فک کنم بهتره این سنگو یه جای امن پنهان کنی و دم دست کسی نباشه!

_آره خودمم داشتم به همین فکر میکردم اتفاقا!

_بهادر:بزارش توی گاو صندوقت.

_باشه

سنگو توی دستم گرفتم و رفتم سمت اتاق خودم کمدو باز کردم و قفل گاو صندوقو زدم سنگو داخلش  گذاشتم و دوباره درشو قفل کردم .برگشتم توی هال و روی مبل روبه روی سونیا و بهادر نشستم.

_بهادر:فردا حاضر شین صبح میریم خرید و بعدش میریم میوفتیم دنبال این قضایا!

_سونیا:چه خریدی؟

_بهادر:میخاییم بریم و یکمی دفتر و خودکار و یه مانتو و کفش واسه آسو بیگیریم دو سه روز دیگه میرین دانشگاه!

_باشه ساعت چند بیدار شیم؟

_بهادر:تا ساعت نه صبحونه میخویم بعدش میریم پونزده خرداد.از اونجا خرید میکنیم!

_سونیا:اوه حالا چرا پونزده خرداد!میدونی چقدر دوره؟بهتر نیست توی همین اسلامشهر خرید کنیم؟

_بهادر:با مترو میریم میرسیم بعدش اونجا هم قیمتاش بهتره هم جنسای جدید دارن!

_سونیا:باشه!

میدونستم که بهادر قصد داره خودش واسم خرید کنه ولی من عمرا بزارم اگرم الان مطرحش نکردم واسه اینه لج نکنه باهام !

­­ــ سونیا:آسو به این فکر کردی با چی بریم دانشگاه و برگردیم؟

ــ اینکه دیگه برنامه ریزی نمیخاد!روزایی که وقت داشته باشیم با ماشین میریم روزایی که کلاسمون صبحه با مترو میریم!

ــ بهادر:منطقیه


_سونیا:خفه شو آسو خفه شو

_بخدا من هیچکاری نکردم بخدا من اصلا از هیچی خبر نداشتم.من .مناز خواب پریدم صدا اومد.وقتی رفتم دنبال صدا در اتاق روم قفل شد.خون روم چکید .از اتاق زیر شیرونی بود.وقتی متوجه اون خونا شدم در بدون هیچ دلیلی باز شدرفتم تو اتاقاون اونجا بود.همین شکل.تازه رو سینشو ببینببین چی برام نوشتن.

سونیا که کلا کپ کرده بود با سرعت رفت سمت بیگی و سعی کرد اون نوشته های مشکیو بخونه.وقتی تونستن نوشته هارو بخونه چهرش یهویی خیلی خیلی غمگین شد و چیزی نگذشت که صورتش مثل من خیس شد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.رفتم سمتش و فورا دوتا دستشو انداخت دور گردنم ومحکم بغلم کرد.اون لحظه به هیچی جز اینکه اگه سونیا رو نداشتم چیکار میکردم.فکر نمیکردمهمین یه بغل کوچولو بهم امید میداد

باعث بانی تمام این مشکلات من نبودم!عشق یه طرفه و احمقانه حسام بودباید همه ی این اتفاقات تموم شه به هر قیمتی!

_سونیا:آسو هیچکس نباید این قضیه رو بفهمه هیچکس!حتی بهادر!شنیدی چی گفتم حتی بهادر!الانم بلند شو کمک کن اینجارو جمع و جور کنیم این شب و این صحنه رم باید تا ابد فراموش کنیم!میدونم خیلی سخته ولی باید فراموش کنیم!

همینطوری که سونیا داشت حرف میزد متوجه صدای زنگ در شدم.همین که صدای زنگو شنیدیم سونیا یه هین بلند کشید و هردو قالب تهی کردیم!من همونجوری قفل شدم سونیا رفت  و آیفونو دید .

_سونیا:بهادره.

اینو که گفت به طور کامل هول کردم!فوری رفتم تو دسشویی دستامو و صورتمو مثل وحشیا آب زدم شاید توی ده ثانیه!هیچوقت اینقدر اظطراب نداشتم بهادر زنگ درو از عصبانیت گرفته بود و ول نمیکرد صدای زنگ داشت روانیم میکرد.سونیا ام وحشیانه تر از من یکی از تیشرتامو پوشید و دستاشو شست.بعدم سعی کردیم نهایت تلاشمونو بکنیم که طبیعی نشون بدیم.من رفتم و درو باز کردم.منتظر شدیم بهادر بیاد داخل.

_بهادر:گور خرا چرا دو ساعته منو جلوی در کاشتین؟داشتین چیکار میکردین؟

_سونیا:هیچی فقط من هدفون گوشم بود و آسو ام دسشویی بود!

_بهادر:آها!اشکال نداره

خودمم مونده بودم سونیا تو این شرایط روحی چطور همچین دروغی به ذهنش رسید واقعا!رفتیم وسه نفری روی مبلا روبه روی هم نشستیمتا ده دقیقه اینقدر که منو سونیا ناراحت و مضطرب بودیم که هیچی نمیگفتیم.

_بهادر:مثل اینکه مزاحمتون شدم نه؟

_نه نه این چه حرفیه ما فقط.خب فقط یذره.خسته ایمآره ما یذره خسته ایم.!

سونیا ام با یه لبخند خیلی ضایع دندون نما حرفمو تایید کردولی بهادر باهوش تر از این حرفاست.چشاشو ریز کرد و با دقت نیگامون کرد منکه داشتم آب میشدم.

_بهادر:منکه نمیدونم چه مرگتونه!برم یه دوش بگیرم بعدا بهتون گیر میدم

از اینکه بهادر میخواست بره حموم یه فکر به ذهنم جرقه زد!تو مدت زمانی که بهادر حمومه ما میریم و بیگی رو دفن میکنیم.باید نقشمو یجوری به سونیا برسونمیادمه آخرین بار قدرت تلپاتیم خیلی زیاد بود امیدوارم الانم بتونه کمکم کنه!.به سونیا خیره.شدم و سعی کردم مغز خودمو با یه رشته فرضی به مغز سونیا وصل کنیم و این حرفارو بهش منتقل کنم!که وقتی تایید سونیا رو دیدم فهمیدم موفق شدم .بهادر حولشو برداشت و رفت داخل حموم

­_سونیا:آسو برو یه پتو بردار

­_باشهفقط یه سوال!ما وقت خیلی زیادی نداریم و نمیتونیمم جای دوری بریماگه بهادر از حموم بیاد بیرون و ما نباشیم یخورده عجیب بنظر نمیاد؟

_سونیا:باید بیگی رو توی حیاط دفن کنیم هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد و اینکه مطمعن باش اگرم پلیس از این جریانات خبردارشه میره خارج از شهرو میگرده و احتمال مشکوک شدنش به ما خیلی کمه

_باشه پس بیا انجامش بدیم

رفتم و از داخل کمد دیواری یه پتو برداشتم و با سرعت برق و باد هردوتامون رفتیم اتاق زیر شیرونی درو که باز کردیم تو نفس اول یه بوی خیلی تعفن آور به مشامم خورد خیلی بوی بدی بود خیلی حالم زن!مجبور شدم دماغمو بکنم تو لباسم و سونیا ام همینکارو کرد.بعدش رفتیم کنار جسد بیگی و من پتو رو باز کردم من بالاتنه و سونیا پایین تنه بیگی رو گرفتیم و بلند ش کردیم .و گذاشتیمش توی پتو.پتو رو به شکل منظمی رول کردم و.

_سونیا برو از اونجا یه طناب بیار ببندیمش

_سونیا:باشه

سونیا که طنابو آورد دور تا دورش طنابو بستم و با یه گره بزرگ محکمش کردم دوباره باهم دیگه بیگی رو بلند کردیم.و با نهایت بی صدایی و سرعت و دقت از پله ها آوردیمش پایین .

_سونیا

_سونیا:بله؟

_چرا نخواستی بهادر چیزی از این قضیه بفهمه؟

_سونیا:هرچقدر کمتر بدونن بهتره.تازشم تو چرا اسرار داری بگیم؟

_چون میدونم بهادر یه زمانی این قضیه رو میفهمه و وای به حال اون روزحتی فکرشم ترسناکه!

_سونیا:میدونی .ما هیچ جوره  نمیتونیم ثابت کنیم که این قتل کار ما نیستو میدونی که!با سابقه کیفری هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!دو روز دیگه ام دانشگاه شروع میشهباید خودمونو کنترل کنیم ممکنه حتی پلیس واسه بازجویی پیش ما هم بیاد!چون شمارمون تو سابقه تماس گوشی بیگی هست!میدونی که اگه ضایع بازی دربیاریم بدبخت میشم.باید خونسردیمونو حفظ کنیم!

_داری مثل یه قاتل زنجیره ای سابقه دار عوضی حرف میزنی!

_سونیا:دارم حقیقتو میگم!

_باشه دیگه ادامه نده لطفا!

_سونیا:برو یه بیل بیار زمینو بکنیم تا بهادر نیومده تمومش کنیم!

_باشه

رفتم توی پارکینگ و دوتا بیل برداشتم یکیشو به سونیا دادم یکیشم دست خودم توی باغچه یه گوشه پرتو انتخاب کردیم و دونفری با سرعت تمام شروع کردیم به کندن قبربه معنی واقعی حالم بد بود یه حال گنگ مسخره مثل یه آدم خمار بودم!گناهی به پام نوشته شد که خودم یک درصد توش نقش نداشتم!عذابی برام مقرر شده بودبخاطر عشق یه طرفه پسر پادشاه جنا!ولی واقعا گناه من بدبخت مگه چی بود؟؟اصلا من به درک گناه سونیا و بهادر بیچاره چی بود؟؟

_سونیا:بیا بزاریمش داخل

_باشه

بیگی رو بلند کردیم و وسواس تمام داخل قبر گذاشتیم دوتا تخته چوب روی جسدش گذاشتیم و شروع کردیم به پر کردن قبر!قطره های اشک گوشه چشم سونیا رو میدیدم!خدا منو لعنت کنه.!کی فکرشو میکرد منو و سونیا یه زمانی در حال چال کردن مخفیانه جسد یه جنگیر باشیم؟

سونیا که متوجه شد فهمیدم گریه میکنه تند تند اشکاشو پاک کرد و خودشو جمع و جور کردولی دیگه دیر شده بود


خیلی سعی کردم خودمو ریلکس کنم ولی نشد.خیلی آهسته و آروم قدم برمیداشتم.هر یه قدمی که برمیداشتم منتظر دیدن یه موجود وحشتناک بودم.دستمو مثل کورا به دیوار گرفتم .چند قدم دیگه برمیداشتم میفهمیدم پشت اون در چه اتفاقی داره میوفته .هرچی دستمو به دستگیره در نزدیک تر میبردم انگار وزنه های صد کیلویی رو قفسه سینم میذاشتن .بلاخره دستگیررو پایین کشیدم ولی در کمال تعجب هیچ چیز عجیبی وجود نداشت.یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم.به محض وارد شدنم در با یه صدا و شدت خیلی زیاد پشت سرم بسته شد.خدا خدا میکردم که شبیه فیلمای ترسناک نشه و در باز بشه ولی دقیقا مثل فیلما در پشت سرم قفل شده بود.حتی توان وجیغ داد زدن هم نداشتم فقط بی صدا مثل وحشیا سعی کردم درو با هر روشی باز کنمتمام حواسم سمت در بود که.یه قطره روی پیشونیم افتاد زیاد دقت نکردم تا اینکه قطره دوم و سوم افتاد.یه دست به پیشونیم کشیدم و متوجه شدم قطره ها قرمز رنگن.چی میتونه باشه؟به دماغم نزدیکش کردم که بو کنم.یه بوی خیلی ضعیف آهن میداداینا بدون شک خون بودن!ولی خون کی ؟کجا ریخته شده.با دیدن قطرارت خون آب تو دهنم خشک شد.از ترس تا ده دقیقه بدون هیچ حرکت خاصی خدا خدا میکردم سونیا یا بهادر بیان منو نجات بدن.با چشم دنبال منبع خون یا همون جنازه میگشتم.چشممو بین محیط و وسایل اتاق چرخوندم تا اینکه متوجه شدم توی سقف یه سوراخ ایجاد شده و خون از اونجا میچکههرچی که هست داخل اتاق زیر شیرونیه.خودم واسه اولین بار مونده بودم که جرعتشو دارم برم اونجا و ببینم چه خبره؟چاره دیگه ای نداشتم!فورا ضامن چاقوی جیبیمو آزاد کردم وبه حالت آماده باش قدم به قدم و آهسته آهسته از اتاقم اومدم بیرون.رو نوک انگشتام راه میرفتم که هیچ صدایی تولید نکنم.با ظرافت تمام از پله ها بالا رفتم.وبلاخره به در اتاق شیرونی رسیدمقبل از اینکه دستگیررو بکشم پایین میخاستم طق عادت شیش تا بسم الله بگم ولی ترسیدم اتافاق بدی بیوفته واسه همین هیچی نگفتمضربان قلبم به حدی محکم میزد که ممکن بود قلبم قفسه سینمو بشکنه.با دودلی دستمو به سمت دستگیره بردم و بلاخره گرفتمشفکنم استرس آور ترین لحظه عمرم این لحظه باشه.اگه دستگیررو بکشم پایین باید منتظر هر چیز یا اتفاقی باشم.دلو به دریا زدم و دستگیررو پایین کشیدم با شدت تمام درو به داخل هل دادم و با چاقوم به حالت حمله ای وارد اتاق شدم.انتظار دیدن یه جن دردنده و غول پیکرو داشتم.ولی صحنه ای که باهاش مواجه شدم دست و پاهامو شل کرد تعادلمو از دست دادم و افتادم زمینبرای چند لحظه فکم قفل شده بود و رشته افکار مغزم کامل قطع شدفقط منگ صحنه روبه روم بودم.جسد بیگی بیچاره روبه روم بود.که به طرز خیلی وحشیانه ای تیکه تیکه شده بوداینقدر تو شک بودم حتی نمیدونستم ناراحتم یا نه تا پنج دقیقه تو این حالت بودم .که تصمیم گرفتم برم و بهش دست بزنم مطمعن شم این صحنه واقعیه و خیالات و تصورات من نیستاز ته قلبم از خدا میخاستم این فقط یه خواب یا توهم مسخره باشه وبعد از دست زدن به بیگی بیدار شمتنها چیزی که بهم شجاعت میداد به جسد بیگی نزدیک بشم فرض بر خیالات بودنش بود.دستمو کم کم بهش نزدیک کردم وقتی اولین انگشتم به بدنش خورد و برخلاف تصورم هیچ اتفاقی نیوفتاد.برای یه لحظه چند احساسو باهم تجربه کردم.نا امیدی.وحشت.ناباوری.ناراحتی.عصبانیت.و خیلی دردناک بود برای من که یه آدم بیگناه فقط بخاطر ارتباط با من این بلا سرش بیاد.بدون هیچ کاری فقط کنار جسد متلاشی شده بیگی زانو زدم.من میتونستم این صحنه و اتفاقو تا آخر عمرم فراموش کنم؟.همش تقصیر منه فقط وجود من

_خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

_خدااااااااااااااااااااااااااا.چراااااااااااااااااااااااااااا

_چراااااااااااا من ؟؟؟؟؟؟چرااااااااا.ای خدا خدا

_مگه من چه گناهی کرده بودم مگه چه کاری کردم؟؟؟؟؟؟؟؟

_مگه گناه این بدبخت چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟خدایا چرا نمیبینی کوری؟؟؟؟؟؟

_تا کی باید بکشم خدااااااا؟؟؟/

دیونه شده بودم بدون هیچ توقفی فقط جیغ میزدم و خدارو صدا میزدماشک مثل بارون از چشام میریخت صورتمو یه لایه خیس کامل پوشونده بود.

_خداااا یا از جونم چی میخای؟خدا؟؟؟!

_خدایا چرا من آخه چرا من همیشه بدبختم ای خدا تروخدا!!

حالم خیلی بد بود اینقدر داد زده بودم و گریه کرده بودم که گلوم زخم شد و خون بالا آوردماین چه سرنوشتی بود!!دو ساعت کامل بود که توی همون حالت دیونگی و گیجی بودمبلاخره آروم تر که شدم گوشیمو برداشتم و شماره سونیا رو گرفتم

_سونیا:الو آسو؟

نمیدونستم چطوری شروع کنم و چی بگمانگار صدای سونیا که به گوشم خورد لال شدم.

_سونیا:الو آسو !!حالت خوبه؟؟؟کجاییجواب بدهچرا حرف نمیزنی!!

هر لحظه که من سکوت میکردم صدای سونیا مضطرب تر میشدتا اینکه داد بلندی که پشت تلفن کشید منو به خودم آورد

_سونیا هیچی نگو فقط تروخدا زود بیا تروخدا تروخدا!!!

_سونیا:آسو تروخدا چیشده.باشه الان میام کی بلایی سرش اومده لعنتی جوابمو بده

صدای گریه سونیا دلمو آتیش زدخدایا مگه گناه این دختر بیچاره چی بود؟دوست من بود و باید این چیزارو میدید؟

گوشیو قطع کردم و پرت کردم یه گوشه ای .از نگاه کردن به بیگی بیچاره وحشت داشتم و رومو به طرف دیگه ای میبردم یه نگاه خیلی ریز بهش انداختم که متوجه شدم روی سینش با رنگ سیاه یه چیزی نوشته شدهرفتم جلو تر و((این تازه اولشه آسو ما بیچارت میکنم حتی مرگ هم تورو نجات نمیده))

با دیدن اون جمله مو به تنم کامل سیخ شد.فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که واسه بدبختی هام بشینم و گریه کنمبعد از ده دقیقه متوجه صدای زنگ در شدم.درو که زدم از تو چشمی دیدم که سونیا با سر وضع بهم ریخته صورت باد کرده و چشای قرمز داره میاد.قبل در زدن درو براش باز کردم

_سونیا:آسو کیه؟زندس؟کجاس!

_بیگی

_سونیا:بیگی؟؟؟بیگی اینجا چیکار میکنه؟

_سونیا جسد بیگی توی اتاق زیر شیرونیه

_سونیا:چیی؟؟کودن چه غلطی کردی!!!؟؟؟؟؟چه گوهی خوردی!!!

وحشیانه منو کنار زد و از پله ها رفت بالا. به محض اینکه وارد اتاق شد یه یا علی بلند و یه جیغ خیلی بلند کشیدبا سرعت برق از اتاق زد بیرون و بدون درنگ یقه ی لباسمو گرفت و بردم بالا

_سونیا:احمق!چیکار کردی؟؟؟؟؟چرا کشتیش

_من هیچ کاری نکردم .قسم میخورم وقتی رفتم اون بالا قطره خونمن نکشتمش جنا بخاطر کمک به ما کشتنش!


وقتی رسیدم خونه طبق عادت همیشگیم خیلی مرتب و تر تمیز با حوصله لباسامو در آوردم ومرتب تو کمد گداشتم.دست و صورتمو شستم مسواک زدم و رفتم با خیال راحت جلوی تلویزون لم دادم.داشتم به فردا فکر میکردم که بعد از یه ماه کما میخاستم برم سرکارکمتر از دو هفته دیگه ام دانشگاه ها شروع میشدناولین روز دانشگاه چطوری پیش میره؟راسی حسام عاشق منه؟ولی چرا؟خیلی دوست دارم باهاش حرف بزنم چون کلی سوال ازش دارم.قبلا یه سری مطالب درباره قدرت تلقین و انتقال یاد گرفته بودم امیدوارم امشب بتونن کمک کنن.باید به خودم تلقین کنم که امشب حسامومیبینم.من حسامو میبینم.من حسامو میبینم.من حسامو میبینم

چقدر اینجا به طرز عجیبی همه چی قشنگ و پررنگه.یه طرف رودخونه یه طرف جنگل آدم نمیدونست کدومو ببینه.

مونده بودم چرا توی دنیای واقعی ما همچین طبیعتی وجود نداره یا حد اقل توی ایران!.داشتم با خودم حرف میزدم که یهو دوتا دست از پشت جلوی چشمامو گرفت بدون اینکه مثل احمقا فکر کنم فورا فهمیدم حسامه.

_حصام !

_حسام:ااا از کجا فهمیدی قبول نیست!

_میشه دستاتو برداری؟!

_حسام:اوه ببخشی

دستشو برداشت و روی زمین روبه روم نشست منم روی تخت سنگ روبه روش نشستم.امروز لباساش عجیب بودن و همینطور حالت قیافش.لباساش یه ردای قرمز خیلی بلند بود و رگای بدنشم خیلی ورم کرده و پررنگ بودن.نسبت به دفعه ی قبلی ریشش کم پشت تر شده بود.

_حسام:میخاستی منو ببینی !حرف بزن باهام

_اوه چه عالی پس این تلقین و تلپاتی اینا همش حقیقت داره!

_حسام:اره بابا

_حسام ازت میخام چندتا سوال بپرسم و باید حقایقو به من بگی!

_حسام:باشه!

_حرفای جاناتان اسکای حقیقت داره؟تو عاشق منی؟

_حسام:آره راستش باید خیلی زودتر خودت متوجه میشدی.من دوست دارم.!ماجرای جاناتان اسکای چیه میشه برام تعریف کنی؟

بطور خلاصه قضیه رو براش تعریف کردم و در حین توضیحاتم مدادم سرشو توی دوتا دستاش میگرفت و حالت خیلی استرسی به خودش گرفت

­_حسام:اسو باید از این به بعد خیلی مراقبت باشیم.ببین میخام همه چیو از اول برات تعریف کنم

_اره حتما اینکارو بکن چون خیلی دوست دارم بدونم!

_حسام:ببین آسو من همونطور که متوجه شدی یه جن هستم و تا2سال پیش هم تو دنیای اجنه زندگی میکردم ولی رفت و آمدم به لطف مقامم به دنیای آدما زیاد بود.پدر من رهبر جامعه اجنه اس.و قطعا بچه اون جانشینش میشه.تنها بچه اون منم پدر و مادرم نمیتونن بچه دار بشن و منم تنها بچه اونا ام بزار برگردم سمت خودم..

همونطور گفتم رفت و آمدم به دنیای شما خیلی زیاد بود یه روز که داشتم توی دنیا آدما راه میرفتم از جلوی کافه گندم که رد شدم تورو دیدم .وقتی دیدم برای چند لحظه نفسام حبس شده بودچشات به برق خیلی خاص داشت.که منو میکشید به سمت خودشمیدونستم که این برق هیچوقت یادم نمیره واسه همین تعقیبت کردم.تا اینکه به خونت رسیدی .روزها همینجوری میگذشت.رفت و آمد من به دنیای آدما دوبرابر شده بود و این رفتارم پدرمو داشت به شک مینداخت.کم کم درباره زندگیت اطلاعات بدست آوردمبعدش تصمیم گرفتم یبار خودمو بهت نشون بدمواسه همینم به خوابت اومدم اون شب پدرم همه چیو فهمید.البته تقصیر خودتم بودببین ما اجنبه با ورودمون به خواب هرکس یه رد یا نشونه از خودمون بجا میذاریم.و دسترسی به این رد ها واسه کم مقام ترین اجنه هم راحترین کاره.میدونی علت اسرار من به احضار نکردن روح چی بود؟علتش این بود که تو با این کارت چند تا جن کشتی و توجه دنیای اجنه رو به خودت جلب کردی پدر من به عنوان پادشاه به راحتی ردتو گرفت.و فهمید دختری که بخاطرش به این دنیا میام و عاشقشم تویی.حالا با خودت میگی چه اشکالی داره؟تو ی دنیای ما برخلاف اجنه دورگه ازدواج و حتی معامله با انسانا ممنوع و حرامه.چون پیامبر اینهارو ممنوع کرده بود.تنها راه نجات من این شد که با ازدواج با یه انسان به دنیای دورگه ها برمولی پدر من چون بجز من بچه ای نداره واسش آسون نیست که سلطنتش از خودش ادامه پیدا نکنه.واسه همین داره تمام توانشو به کار میگیره تا تورو از بین ببره!.نگران نباش این بازیو من شروع کردم ولی با تموم وجودم مراقبت هستم.

از حرفای حسام کاملا هنگ کرده بودم انگار تازه فهمیده بودم چه اتفاقی سر زندگیم افتاده!حضم حرفای حسام واسه من سخت بودبرخلاف حرفاش من دیگه احساس امنیت نداشتم در کنلرشدوست نداشتم یک ثانیه هم اونجا بمونمهنوزم با اون لبخندش بهم زل زده بودباید همین الان فرار کنم

_من.منمنپ

عین وحشیا از جام بلند شدم و سرمو به تخته سنگ کوبدممیدونستم به خواب رفتن یا بیهوش شدن میتونه منو به دنیای خودم برگردونه

درست حدس زدم الان توی دنیای خودمم!خداروشکر اونجا نیستم.خواستم بلند شم برم یه لیوان آب بخورم که متوجه شدم یه چیزی کنار گردنمهدست روش کشیدم و فهمیدم یه تیکه کاغذ کوچیکه فورا بازش کردم

(اسو تو با فرار کردن نمیتونی دیگه منو از بین ببری .فکر کردی یه عاشق به همین راحتی دست میکشه؟)

با دیدن نامه حسام اعصابم خورد شده بود واقعا احساس نا امیدی میکردم!آخه گناه من مگه چی بود؟چرا بین اینهمه دختر توی دنیا من؟یه بدبخت مثل من؟چرا نمیتونم یه زندگی راحت داشته باشم ؟بدون سختی؟باید حتما یه دلیل واسه عذاب کشیدنم وجود داشته باشهساعتو که چک کردم فهمیدم ساعت یازده و نیمه.ساعت نه خوابم برده بود.هنوز شامم نخورده بودم داشتم ضعف میکردمبلند شدم برای خودم یه چیزی درست کنم بخورم.از روی کاناپه که بلند شدم متوجه یه صدای جیغ کوتاه شدم.قطعا صدای من نبود!.کی تو خونس؟دوباره همون صدای جیغ خفیف اومد اما اینبار انگار یه چیزی باهاش افتاد زمین.کف دستام فوری یخ کرد و سرم سنگین شد سرجام از ترس میخکوب شدمحتی از اینکه اطرافمو نگاه کنم هم میترسیدم.واسه یه لحظه اینقدر احساس بدبختی و تنهایی کردم که اشک از چشمم ریختحتی از بغض کردنم میترسیدم!


برگشتم توی ساختمون و رفتم کنار سونیا خوب بنظر میومد مامورای آتش نشانی ام کم کم داشتن میرفتن باهاشون خدا حافظی کردم و کنار سونیا روی زمین نشستم .

_زنگ بزنیم بهادر؟

_سونیا:آره بهش بگو بیاد اینجا

_باشه

گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم بعد بوق اول جواب داد

_بهادر:الو

_الو سلام

_بهادر:بله کاری داشتی؟

_آره بهادر باید فورا بیای اینجا اتفاقای بدی افتاده فورا بیا

_بهارد:چیشده آسو خوبین؟

صداش یهویی خیلی نگران و مظطرب شد

_بهارد بیا اینجا

_بهادر:باشه باشه

گوشیو قطع کردم و انداختمش توی جیبم

_سونیا:چه  اتفاقاتی داره برامون میوفته خدایا!اصلا نمیفهمم

ولی من میدونستم!همه ی اینا تقصیر من بود!حسام عاشق من شده بود و بخاطر ورودش ه دنیای منزندگی عزیزانمم داره تحت تاثیر قرار میده  امیدوارم بتونم یه راه واسه خلاص شدن پیدا کنم.

منو سونیا دیگه چیزی نگفتیم تا اینکه بعد ده دقیقه بهادر خیلی سراسیمه اومد پیشمون.با دیدن زخمای سونیا چشاش گرد شد

_بهارد:کی این بلا رو سرت آورده اینجا چخبره؟

_بهادر بشین برات تعریف کنیم

_بهادر:تو خفه شو!.سونیا چیشده؟

از اینکه بهادر تو همچین موقعیتی ام بجای دلداری دادنم همیچین رفتاری بام داشت خیلی ناراحت بودم ترجیح دادم هیچی نگم و فقط سکوت کنم

_سونیا:منو آسو داشتیم از آسانسور بالا میرفتیم .که همه چیز خیلی یهویی اتفاق افتاد!برقا قطع شد و آسانسور ایست کرد بعدش صداهای خیلی غیر معمول یکی صدام زد.یه دست لمسومون کرد  شیشیه شکست و منو زخمی کرد

_بهادر:آخه یعنی چی چه معنی میده؟چه اتفاقی داره میوفته؟چه خاکی بریزیم توی سرمون؟

_سونیا:نمیدونم!نمیدونم!باید یه فکر اساسی بکنیم اگه همینطوری پیش بره تا یه هفته دیگه هرسه تامونو میکشن.

من همچنان به نشونه اعتراض سکوت کرده بودم و هیچی نمیگفتم بهادر و سونیا هر دو قیافه متفکری گرفتن و رفتن تو فکر.داشتن نقشه میکشیدن .تا ده دقیقه همینجوری سکوت شد که

_بهادر:باید روح بیگی رو احضار کنیم!و ازش بپرسیم که چرا و چطور مرده تازشم به عنوان یه روح خیلی راحت میتونه یه سری اطلاعات برامون جمع کنه.

من سعی کردم بزور نگاش نکنم و خیلی جلوی خودمو گرفتم!نمیخواستم این قهر به این زودی تموم شه!ولی سونیا با تعجب به بهادر نزدیک شد و

_سونیا:آره خیلی خوبه آفرین کافیه با روش درست روح بیگی رو احضار کنیم و ازش سوال کنیم!

_بهادر:اینطوری جواب یسری سوال دیگه رو هم راحت میتونیم پیدا کنیم!البته با این حسابکه بیگی بهمون کمک کنه!

_سونیا:اونو یکاریش میکنیم باید برای این احضار ایندفعه از یه مدیوم درست و حسابی استفاده کنیمباید بریم طرفای قم و شهر ری بگردیم اونجا میشه یه آدم مطمعن پیدا کرد

_بهادر:از فردا میریم دنبال کارش.تو کاری نداری فردا؟یعنی میتونی سالن رو ببندی؟

_سونیا:آره مشکلی نیست به دوستم میسپارم سالونو ولی بنظرم بهتره قبل شروع دانشگاه تموم کنیم کارارو.

من همچنان لال شده بودم که متوجه شدم هردو با یه زیر چشمی خاص دارن بهم نگاه میکنن

_بله مشکلی دارین؟

_سونیا:فکر کردی با چس کردن خودت جذاب بنظر میای؟

_خفه شو بابا!

_بهادر:فردا مراقب خودت باش و سعی کن زیاد تنها نمونی من میتونم شرکتو یکاریش کنم سونیا ام سالنو میسپاره دوستش ولی تو باید بری سرکار کارت که تموم شد بهت زنگ میزنیم هرجایی که ما بودیم خودتو برسون

_من خونه هیچکس نمیرم اگه اتفاقی قرار برام بیوفته میوفته!

سونیا و بهادر هر دو یه پوف کلافه کشیدنو

_سونیا:به درک هر کاری میخای بکن

_آفرین!همیشه اینقدر به تصمیمی احترام بزار

_بهادر:من واقعا حالتو ندارم آسو!خفه شو این یه هشدار خیلی خیلی جدیه !

اینقدر بی اعصاب بی حوصله بودم که تحمل دیدنشونو نداشتم !از ساختمون زدم بیرون و بدون هیچ فکر و حرفی فقط قدم میزدممحله سونیا یه محله مطمعن بود و میشد توش تا هر موقعی راحت قدم زد فکرم خیلی خیلی درگیر و مشغول بود همینجوری سرم پایین بود و داشتم قدم میزدم که محکم به یه مرد برخورد کردم اعصابم خورد شد عقب رفتم و دیدم یه مرد 25 .26ساله قد بلند با چشای مشکی و یه ته ریش مردونه روبه رو مه

_مرد:خانم خیلی ببخشید عذر میخام !!!

_نه نه اشکالی نداره

_مرد:بسیار خب روز خوش

اینو گفت و دوباره با غم سرشو پایین انداخت و به مسیرش ادامه دادبا اینکه یه غریبه بود ولی حس عجیبی نسبت بهش داشتم احساس میکردم قراره دوباره ببینمش!خیلی عجیبه.یه تاکسی دیدم و براش دست ت دادم سوار ماشین شدم

_سلام ببخشید میخام برم باغ فیض

_بفرمایید خانوم

ماشین راه و افتاد و من با خیال راحت گوشیمو گرفتم دستم همینطور که گوشیمو دیدم سرمو آوردم بالا که توی آینه راننده برای یه لحظه دیدم که راننده صورت نداره!قلبم ریخت!سرمو انداختم پایین و دوباره بالا آوردم ولی اینبار صورتش کامل بود.دارم دیونه میشم!.

وقتی به جلوی کافه رسید بهش گفتم وایسه کرایه رو دادم و پیاده شدم

اینجا همون جایی بود که همیشه میومدم و واقعا محیط آرومی داشت!کافه لانا.میز کنار پنجررو انتخاب کردم و نشستم یه شیک سفارش دادم و بازم رفتم تو گوشیم.رفتم توی گوگل و سرچ کردم"چگونه یک احضار روح موفق و اصولی داشته باشیم؟"

شروع کردم به خوندن مطالب و راهکار ها!راه حل های خیلی زیادی وجود داشت باید به کدوم اعتماد کنه آدم؟

سفارشم که رسید خیلی کم کم میخوردم و مطالبو میخوندم شیک رو که خوردم گوشی به دست از صندلی بلند شدم و رفتم پای صندوق که حساب کنم.از کافه زدم بیرون و با آرامش کل بازار رو قدم زدم.تصمیم گرفتم اون ست چرمی که خاستمو بخرم!نیم ساعت بود که داشتم مغزه هارو دید میزدم تا اینکه یه ست چرم خیلی خیلی شیک و قشنگ پشت ویترین یکی از مغازه ها دیدم.از همون لحظه اول چشام برق زد! رفتم داخل مغازه و در عرض سه دقیقه خریدمش!همونجا ام تاکسی گرفتم و برگشتم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها