محل تبلیغات شما

وقتی رسیدم خونه طبق عادت همیشگیم خیلی مرتب و تر تمیز با حوصله لباسامو در آوردم ومرتب تو کمد گداشتم.دست و صورتمو شستم مسواک زدم و رفتم با خیال راحت جلوی تلویزون لم دادم.داشتم به فردا فکر میکردم که بعد از یه ماه کما میخاستم برم سرکارکمتر از دو هفته دیگه ام دانشگاه ها شروع میشدناولین روز دانشگاه چطوری پیش میره؟راسی حسام عاشق منه؟ولی چرا؟خیلی دوست دارم باهاش حرف بزنم چون کلی سوال ازش دارم.قبلا یه سری مطالب درباره قدرت تلقین و انتقال یاد گرفته بودم امیدوارم امشب بتونن کمک کنن.باید به خودم تلقین کنم که امشب حسامومیبینم.من حسامو میبینم.من حسامو میبینم.من حسامو میبینم

چقدر اینجا به طرز عجیبی همه چی قشنگ و پررنگه.یه طرف رودخونه یه طرف جنگل آدم نمیدونست کدومو ببینه.

مونده بودم چرا توی دنیای واقعی ما همچین طبیعتی وجود نداره یا حد اقل توی ایران!.داشتم با خودم حرف میزدم که یهو دوتا دست از پشت جلوی چشمامو گرفت بدون اینکه مثل احمقا فکر کنم فورا فهمیدم حسامه.

_حصام !

_حسام:ااا از کجا فهمیدی قبول نیست!

_میشه دستاتو برداری؟!

_حسام:اوه ببخشی

دستشو برداشت و روی زمین روبه روم نشست منم روی تخت سنگ روبه روش نشستم.امروز لباساش عجیب بودن و همینطور حالت قیافش.لباساش یه ردای قرمز خیلی بلند بود و رگای بدنشم خیلی ورم کرده و پررنگ بودن.نسبت به دفعه ی قبلی ریشش کم پشت تر شده بود.

_حسام:میخاستی منو ببینی !حرف بزن باهام

_اوه چه عالی پس این تلقین و تلپاتی اینا همش حقیقت داره!

_حسام:اره بابا

_حسام ازت میخام چندتا سوال بپرسم و باید حقایقو به من بگی!

_حسام:باشه!

_حرفای جاناتان اسکای حقیقت داره؟تو عاشق منی؟

_حسام:آره راستش باید خیلی زودتر خودت متوجه میشدی.من دوست دارم.!ماجرای جاناتان اسکای چیه میشه برام تعریف کنی؟

بطور خلاصه قضیه رو براش تعریف کردم و در حین توضیحاتم مدادم سرشو توی دوتا دستاش میگرفت و حالت خیلی استرسی به خودش گرفت

­_حسام:اسو باید از این به بعد خیلی مراقبت باشیم.ببین میخام همه چیو از اول برات تعریف کنم

_اره حتما اینکارو بکن چون خیلی دوست دارم بدونم!

_حسام:ببین آسو من همونطور که متوجه شدی یه جن هستم و تا2سال پیش هم تو دنیای اجنه زندگی میکردم ولی رفت و آمدم به لطف مقامم به دنیای آدما زیاد بود.پدر من رهبر جامعه اجنه اس.و قطعا بچه اون جانشینش میشه.تنها بچه اون منم پدر و مادرم نمیتونن بچه دار بشن و منم تنها بچه اونا ام بزار برگردم سمت خودم..

همونطور گفتم رفت و آمدم به دنیای شما خیلی زیاد بود یه روز که داشتم توی دنیا آدما راه میرفتم از جلوی کافه گندم که رد شدم تورو دیدم .وقتی دیدم برای چند لحظه نفسام حبس شده بودچشات به برق خیلی خاص داشت.که منو میکشید به سمت خودشمیدونستم که این برق هیچوقت یادم نمیره واسه همین تعقیبت کردم.تا اینکه به خونت رسیدی .روزها همینجوری میگذشت.رفت و آمد من به دنیای آدما دوبرابر شده بود و این رفتارم پدرمو داشت به شک مینداخت.کم کم درباره زندگیت اطلاعات بدست آوردمبعدش تصمیم گرفتم یبار خودمو بهت نشون بدمواسه همینم به خوابت اومدم اون شب پدرم همه چیو فهمید.البته تقصیر خودتم بودببین ما اجنبه با ورودمون به خواب هرکس یه رد یا نشونه از خودمون بجا میذاریم.و دسترسی به این رد ها واسه کم مقام ترین اجنه هم راحترین کاره.میدونی علت اسرار من به احضار نکردن روح چی بود؟علتش این بود که تو با این کارت چند تا جن کشتی و توجه دنیای اجنه رو به خودت جلب کردی پدر من به عنوان پادشاه به راحتی ردتو گرفت.و فهمید دختری که بخاطرش به این دنیا میام و عاشقشم تویی.حالا با خودت میگی چه اشکالی داره؟تو ی دنیای ما برخلاف اجنه دورگه ازدواج و حتی معامله با انسانا ممنوع و حرامه.چون پیامبر اینهارو ممنوع کرده بود.تنها راه نجات من این شد که با ازدواج با یه انسان به دنیای دورگه ها برمولی پدر من چون بجز من بچه ای نداره واسش آسون نیست که سلطنتش از خودش ادامه پیدا نکنه.واسه همین داره تمام توانشو به کار میگیره تا تورو از بین ببره!.نگران نباش این بازیو من شروع کردم ولی با تموم وجودم مراقبت هستم.

از حرفای حسام کاملا هنگ کرده بودم انگار تازه فهمیده بودم چه اتفاقی سر زندگیم افتاده!حضم حرفای حسام واسه من سخت بودبرخلاف حرفاش من دیگه احساس امنیت نداشتم در کنلرشدوست نداشتم یک ثانیه هم اونجا بمونمهنوزم با اون لبخندش بهم زل زده بودباید همین الان فرار کنم

_من.منمنپ

عین وحشیا از جام بلند شدم و سرمو به تخته سنگ کوبدممیدونستم به خواب رفتن یا بیهوش شدن میتونه منو به دنیای خودم برگردونه

درست حدس زدم الان توی دنیای خودمم!خداروشکر اونجا نیستم.خواستم بلند شم برم یه لیوان آب بخورم که متوجه شدم یه چیزی کنار گردنمهدست روش کشیدم و فهمیدم یه تیکه کاغذ کوچیکه فورا بازش کردم

(اسو تو با فرار کردن نمیتونی دیگه منو از بین ببری .فکر کردی یه عاشق به همین راحتی دست میکشه؟)

با دیدن نامه حسام اعصابم خورد شده بود واقعا احساس نا امیدی میکردم!آخه گناه من مگه چی بود؟چرا بین اینهمه دختر توی دنیا من؟یه بدبخت مثل من؟چرا نمیتونم یه زندگی راحت داشته باشم ؟بدون سختی؟باید حتما یه دلیل واسه عذاب کشیدنم وجود داشته باشهساعتو که چک کردم فهمیدم ساعت یازده و نیمه.ساعت نه خوابم برده بود.هنوز شامم نخورده بودم داشتم ضعف میکردمبلند شدم برای خودم یه چیزی درست کنم بخورم.از روی کاناپه که بلند شدم متوجه یه صدای جیغ کوتاه شدم.قطعا صدای من نبود!.کی تو خونس؟دوباره همون صدای جیغ خفیف اومد اما اینبار انگار یه چیزی باهاش افتاد زمین.کف دستام فوری یخ کرد و سرم سنگین شد سرجام از ترس میخکوب شدمحتی از اینکه اطرافمو نگاه کنم هم میترسیدم.واسه یه لحظه اینقدر احساس بدبختی و تنهایی کردم که اشک از چشمم ریختحتی از بغض کردنم میترسیدم!

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

یه ,حسام ,دنیای ,خیلی ,شدم ,واسه ,به دنیای ,شده بود ,من به ,پدر من ,حسامو میبینم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها