محل تبلیغات شما

_باشه!

نگاهمو به کامیار انداختم.یه لبخند بهم زد اما توی یه لحظه نگاهش رفت توی هم و با بهت و عجله .

_بهادر:آسو عجله کن تو فورا باید برگردی گلاره پشت در منتظر توعه!

اینو که شنیدم از تعجب کپ کردم!!گلاره این وقت شب تنهایی پشت در خونه من چیکار داشت؟کامیار از کجا فهمید؟

_باشه ولی تو از کجا فهمیدی؟

_من هر وقت که میای پیشم هر چند دقیقه یکبار خونتو میبینم تا ببینم اوضاع چجوریهتا از جسمت محافظت کنم.عجله کن آسو.!بخاب

به حرف کامیار گوش دادم و سرمو روی زمین گذاشتم و سعی کردم بخابم که خداروشکر خیلی زود به نتیجه رسیدم و خوابم برد.

چشامو که باز کردم .فورا از جام بلند شدم تا درو باز کنمبا سرعت خودمو به سمت در که هر لحظه محکم تر کوبیده میشد رسوندمدرو باز کردم و گلاره رو دیدم وقتی که دیدمش یه لحظه خیلی دلم براش تنگ شد و بی اختیار محکم بغلش کردماونم همراهیم کرد.بعدش باهم وارد خونه شدیم

_گلاره دلم خیلی برات تنگ شده بود!خوب شد اومدی .

_گلاره:گلاره ام دلش واست تنگ شده عزیزم!

اولش جملشو درک نکردم اما یکم که فکر کردم دیدم جملش غیر عادی بنظر میاد!.گلاره ام؟؟؟مگه خودش کی بود؟با یاد آوری خاطرات تصادف و سونیایی که سونیا نبود یک آن قلبم ریخت و رنگ و روم کامل رفت چشام گرد شد و مدادم آب دهنمو قورت میدادم .ضربانم فک کنم روی هزار بود!داشتم کم کم عقب گرد میکردم که شروع کرد به خندیدن!

_سانی:نترس بیچاره من فقط همزادشم و هیچ کاری ام باهات ندارم!اسمم سانیه.

_از کجا باید حرفتو باور کنم؟از کجا معلوم؟؟

_سانی:میخای باور کن میخای نکن برام مهم نیست!فقط اومدم اینو بهت بگم که گلاره الان وضعیت روحی متعادلی داره بنظرم میتونین با خودتون همراهیش کنین توی این قضایاببین آسو گلاره خیلی از دست شماها شاکیه!خیلی ازتون خود خوری میکنه.فردا گلاره رو هم با خودتون ببرین!یه توضیح مختصر از همه جریانات بهش بدین!

_اما اگه دوباره افسردگی بگیره چیکار کنیم؟؟

_سانی:فعلا با این جدا کردنتون ازش دارین با دستای خودتون افسردش میکنین!

نمیدونستم به سانی چه جوابی بدم.بنظر خودمم بهتره گلاره رو به خودمون نزدیک تر کنیم.

_باشه

_سانی:ممنونم آسو .

_خواهش میکنم

_سانی:من دیگه باید برم.یادت نره!گلاره رو!شبت بخیر.

_شب بخیر

باورم نمیشه بعد مدت ها یه جنی که قصد کشتنمو نداره باهام حرف زد!.رفتم تو جام و خوب به حرفای سانی فکر کردم!سانی راست میگفت گلاره خیلی وقته داره ازمون دور میشه!هرچند بخاطر بیماری خودش این به صلاحش بود!ولی بازم ته دلم عذاب وجدان داشتمآخرین باری که گلاره توی جریاناتمون بود مربوط میشد به زمانی که با بیگی اون احضار ناشیانه رو انجام دادیم.هرچند دقیق یادم نمی اومد!به هر حال گوشیمو برداشتم و به سونیا و بهادر اس ام اس دادم و قضیه رو کامل براشون تعریف کردم!هرچند میدونستم الان بیهوشن از خستگی .به خود گلاره ام اس ام اس دادم و توی یه متن بلند بالا ازش معذرت خواهی کردم بابت این فاصله ای که توی این مدت بینمون افتاده و بهش گفتم فردا باهامون بیاد!.واقعا به خواب نیاز داشتم!سرمو روی بالشت گذاشتم و تا فکرم میخاست بره سمت بیگی فورا ذهنمو منحرف میکردم!هرچند کار خیلی سختی بود ولی بلاخره چشام سنگین شد و خوابیدم

همیشه از صدای آلارم گوشیم متنفر بودم و این تنفر هر روز بیشتر میشد!ولی خب بیدارم میکرد بلاخره!ساعت هفت و نیم بود و باید تا ساعت نه آماده میشدمبدنمو یکمی کش و قوس دادم و از جام بلند شدمهنوز چشام به نور عادت نکرده بود و نیمه باز بودبزور خودمو به دستشویی رسوندم و یه آب به سر و صورتم زدم و اومدم بیرونچون آب سرد به صورتم زده بودم خواب از سرم پرید رفتم سمت آشپزخونه و خواستم کتریو پر کنم که با یاد آوری اتفاق دیشب ترسیدم و منصرف شدمبجاش یه لیوان آب پرتغال ریختم و یه تیکه کیک کنارش گذاشتمبا یاد آوری کتری یا سنگ حسام افتادمیادم باشه بعد صبحونه برم و چکش کنم!صبحونمو که خوردم صفحه گوشیمو روشن کردم و سه تا پیام جدید داشتمیکیشون از طرف سونیا بود که گفت باشه .دومی از طرف گلاره بود که با کلی عزیزم فداتشم قبول کرد که باهامون بیاد!یه لبخند روی لبام اومد و رفتم سمت پیام سومی که از طرف بهادر بود که از عواقب این کارمون گفته بود ولی نهایتا اونم قبول کرد که گلاره باهامون همراه شه. ساعتو که چک کردم ساعت هشت بود .یه ساعت برای حاضر شدن وقت دارمرفتم توی اتاقم و روبه روی میز آرایشم نشستموسایلمو که از تو کمد برداشتم برا یه لحظه خودمو بدون سر توی آینه دیدم!!!ضربان قلبم به شدت بالا رفتچشامو بستم وقتی دوباره باز کردم دیدم هنوزم همون شکله!این یه خطای دید یا توهم نبود من سر ندارم!!!!خیلی خیلی ترسیدمداشتم عقب گرد میکردم که دیدم اون جسم بدون سر کم کم داره از تو آینه خارج میشهاز ترس دهنم خشک شده بود سرجام منتظر میخکوب شدم و عرق سرد میریختمکه یه آن اون جسم کامل از آینه خارج شد و به سمت من هجوم آورد زورش خیلی زیاد بودخیلی تقلا کردم که از دستش فرار کنمواسه یه لحظه تو یه تصمیم احمقانه اومدم و دستشو سگوار گاز گرفتم و ولی نمیکردم یه آن یکی از دستاشو که آزاد کرد از فرصت استفاده کردم و زانومو بالا آوردم و با لگد محکم زدم تو شکمش.بعدش بلند شدم و توی یه حرکت انتحاری با صندلی دیوانه وار به جسمش میکوبیدم!خوشبختانه بدنش خون نداشت و خونم و خودم کثیف نشدیمبعد از اینکه آخرین ضربرو زدم دیگه هیچ حرکتی نکرد و بعد پنج دقیقه کم کم کوچیک شدتا اینکه از بین رفتخدایا شکرت که اینم به خیر تموم شد!از اینکه بلاخره تونستم از خودم دفاع کنم خیلی خوشحال بودمرفتم جلوی آینه و شروع کردم به شونه کردن موهام.نبستمشون و همینجوری آزادش گذاشتمکیفمو باز کردم و شروع کردم به آرایش کردن کلا خیلی ملایم آرایش میکردمبعدش از توی کمدم .مانتوی فیروزه ای رنگمو پوشیدم و با شلوار مشکی قد نودم و یه کتونی تخت مشکی و شال سفیدم ستش کردم که م شده بود!امروز کلا خوشتیپ شده بودم!

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

یه ,گلاره ,خیلی ,توی ,سانی ,تو ,یه لحظه ,که از ,دادم و ,شد و ,کردم و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پاسخ به اجرای پرسش مهر بیستم رئیس جمهور الکتروکاروتاژ - آب یابی