محل تبلیغات شما

_سونیا:خفه شو آسو خفه شو

_بخدا من هیچکاری نکردم بخدا من اصلا از هیچی خبر نداشتم.من .مناز خواب پریدم صدا اومد.وقتی رفتم دنبال صدا در اتاق روم قفل شد.خون روم چکید .از اتاق زیر شیرونی بود.وقتی متوجه اون خونا شدم در بدون هیچ دلیلی باز شدرفتم تو اتاقاون اونجا بود.همین شکل.تازه رو سینشو ببینببین چی برام نوشتن.

سونیا که کلا کپ کرده بود با سرعت رفت سمت بیگی و سعی کرد اون نوشته های مشکیو بخونه.وقتی تونستن نوشته هارو بخونه چهرش یهویی خیلی خیلی غمگین شد و چیزی نگذشت که صورتش مثل من خیس شد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.رفتم سمتش و فورا دوتا دستشو انداخت دور گردنم ومحکم بغلم کرد.اون لحظه به هیچی جز اینکه اگه سونیا رو نداشتم چیکار میکردم.فکر نمیکردمهمین یه بغل کوچولو بهم امید میداد

باعث بانی تمام این مشکلات من نبودم!عشق یه طرفه و احمقانه حسام بودباید همه ی این اتفاقات تموم شه به هر قیمتی!

_سونیا:آسو هیچکس نباید این قضیه رو بفهمه هیچکس!حتی بهادر!شنیدی چی گفتم حتی بهادر!الانم بلند شو کمک کن اینجارو جمع و جور کنیم این شب و این صحنه رم باید تا ابد فراموش کنیم!میدونم خیلی سخته ولی باید فراموش کنیم!

همینطوری که سونیا داشت حرف میزد متوجه صدای زنگ در شدم.همین که صدای زنگو شنیدیم سونیا یه هین بلند کشید و هردو قالب تهی کردیم!من همونجوری قفل شدم سونیا رفت  و آیفونو دید .

_سونیا:بهادره.

اینو که گفت به طور کامل هول کردم!فوری رفتم تو دسشویی دستامو و صورتمو مثل وحشیا آب زدم شاید توی ده ثانیه!هیچوقت اینقدر اظطراب نداشتم بهادر زنگ درو از عصبانیت گرفته بود و ول نمیکرد صدای زنگ داشت روانیم میکرد.سونیا ام وحشیانه تر از من یکی از تیشرتامو پوشید و دستاشو شست.بعدم سعی کردیم نهایت تلاشمونو بکنیم که طبیعی نشون بدیم.من رفتم و درو باز کردم.منتظر شدیم بهادر بیاد داخل.

_بهادر:گور خرا چرا دو ساعته منو جلوی در کاشتین؟داشتین چیکار میکردین؟

_سونیا:هیچی فقط من هدفون گوشم بود و آسو ام دسشویی بود!

_بهادر:آها!اشکال نداره

خودمم مونده بودم سونیا تو این شرایط روحی چطور همچین دروغی به ذهنش رسید واقعا!رفتیم وسه نفری روی مبلا روبه روی هم نشستیمتا ده دقیقه اینقدر که منو سونیا ناراحت و مضطرب بودیم که هیچی نمیگفتیم.

_بهادر:مثل اینکه مزاحمتون شدم نه؟

_نه نه این چه حرفیه ما فقط.خب فقط یذره.خسته ایمآره ما یذره خسته ایم.!

سونیا ام با یه لبخند خیلی ضایع دندون نما حرفمو تایید کردولی بهادر باهوش تر از این حرفاست.چشاشو ریز کرد و با دقت نیگامون کرد منکه داشتم آب میشدم.

_بهادر:منکه نمیدونم چه مرگتونه!برم یه دوش بگیرم بعدا بهتون گیر میدم

از اینکه بهادر میخواست بره حموم یه فکر به ذهنم جرقه زد!تو مدت زمانی که بهادر حمومه ما میریم و بیگی رو دفن میکنیم.باید نقشمو یجوری به سونیا برسونمیادمه آخرین بار قدرت تلپاتیم خیلی زیاد بود امیدوارم الانم بتونه کمکم کنه!.به سونیا خیره.شدم و سعی کردم مغز خودمو با یه رشته فرضی به مغز سونیا وصل کنیم و این حرفارو بهش منتقل کنم!که وقتی تایید سونیا رو دیدم فهمیدم موفق شدم .بهادر حولشو برداشت و رفت داخل حموم

­_سونیا:آسو برو یه پتو بردار

­_باشهفقط یه سوال!ما وقت خیلی زیادی نداریم و نمیتونیمم جای دوری بریماگه بهادر از حموم بیاد بیرون و ما نباشیم یخورده عجیب بنظر نمیاد؟

_سونیا:باید بیگی رو توی حیاط دفن کنیم هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد و اینکه مطمعن باش اگرم پلیس از این جریانات خبردارشه میره خارج از شهرو میگرده و احتمال مشکوک شدنش به ما خیلی کمه

_باشه پس بیا انجامش بدیم

رفتم و از داخل کمد دیواری یه پتو برداشتم و با سرعت برق و باد هردوتامون رفتیم اتاق زیر شیرونی درو که باز کردیم تو نفس اول یه بوی خیلی تعفن آور به مشامم خورد خیلی بوی بدی بود خیلی حالم زن!مجبور شدم دماغمو بکنم تو لباسم و سونیا ام همینکارو کرد.بعدش رفتیم کنار جسد بیگی و من پتو رو باز کردم من بالاتنه و سونیا پایین تنه بیگی رو گرفتیم و بلند ش کردیم .و گذاشتیمش توی پتو.پتو رو به شکل منظمی رول کردم و.

_سونیا برو از اونجا یه طناب بیار ببندیمش

_سونیا:باشه

سونیا که طنابو آورد دور تا دورش طنابو بستم و با یه گره بزرگ محکمش کردم دوباره باهم دیگه بیگی رو بلند کردیم.و با نهایت بی صدایی و سرعت و دقت از پله ها آوردیمش پایین .

_سونیا

_سونیا:بله؟

_چرا نخواستی بهادر چیزی از این قضیه بفهمه؟

_سونیا:هرچقدر کمتر بدونن بهتره.تازشم تو چرا اسرار داری بگیم؟

_چون میدونم بهادر یه زمانی این قضیه رو میفهمه و وای به حال اون روزحتی فکرشم ترسناکه!

_سونیا:میدونی .ما هیچ جوره  نمیتونیم ثابت کنیم که این قتل کار ما نیستو میدونی که!با سابقه کیفری هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!دو روز دیگه ام دانشگاه شروع میشهباید خودمونو کنترل کنیم ممکنه حتی پلیس واسه بازجویی پیش ما هم بیاد!چون شمارمون تو سابقه تماس گوشی بیگی هست!میدونی که اگه ضایع بازی دربیاریم بدبخت میشم.باید خونسردیمونو حفظ کنیم!

_داری مثل یه قاتل زنجیره ای سابقه دار عوضی حرف میزنی!

_سونیا:دارم حقیقتو میگم!

_باشه دیگه ادامه نده لطفا!

_سونیا:برو یه بیل بیار زمینو بکنیم تا بهادر نیومده تمومش کنیم!

_باشه

رفتم توی پارکینگ و دوتا بیل برداشتم یکیشو به سونیا دادم یکیشم دست خودم توی باغچه یه گوشه پرتو انتخاب کردیم و دونفری با سرعت تمام شروع کردیم به کندن قبربه معنی واقعی حالم بد بود یه حال گنگ مسخره مثل یه آدم خمار بودم!گناهی به پام نوشته شد که خودم یک درصد توش نقش نداشتم!عذابی برام مقرر شده بودبخاطر عشق یه طرفه پسر پادشاه جنا!ولی واقعا گناه من بدبخت مگه چی بود؟؟اصلا من به درک گناه سونیا و بهادر بیچاره چی بود؟؟

_سونیا:بیا بزاریمش داخل

_باشه

بیگی رو بلند کردیم و وسواس تمام داخل قبر گذاشتیم دوتا تخته چوب روی جسدش گذاشتیم و شروع کردیم به پر کردن قبر!قطره های اشک گوشه چشم سونیا رو میدیدم!خدا منو لعنت کنه.!کی فکرشو میکرد منو و سونیا یه زمانی در حال چال کردن مخفیانه جسد یه جنگیر باشیم؟

سونیا که متوجه شد فهمیدم گریه میکنه تند تند اشکاشو پاک کرد و خودشو جمع و جور کردولی دیگه دیر شده بود

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

سونیا ,یه ,بهادر ,رو ,خیلی ,کردیم ,و با ,بیگی رو ,و سونیا ,کردیم و ,با یه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دختر یلدا وبلاگ شخصی