محل تبلیغات شما

_سونیا!

_سونیا:بله؟

_من آدم بدی ام!

_سونیا:بنظرم اگه الان خفه شی ممکنه آدم بهتری باشی!

بهش حق میدادم.واقعا تو این وضعیت و شرایز روحی وقت این سوال نبود

_سونیا:بیا بریم داخلو تمیز کنیم عجله کن تا بهادر نیومده بیرون از حموم !

_باشه

منو سونیا بعد از یکمی ریختن برگ و خاک و سنگ روی محل دفن فضاشو طبیعی تر کردیم.بعدش باهم وارد خونه شدیم من مسول تمیز کردن اتاق زیر شیرونی شدم و سونیا ام آثار بیگی رو از روی راه پله پاک میکردخداروشکر حمومای بهادر همیشه طولانی بود.اگه این قضیه لو بره منو سونیای بیچاره بدون هیچ گناهی تا آخر عمر میریم زندون!چون تنها مضنون ها ماییم!

_سونیا:آسو

_بله

_سونیا:سه روز دیگه باید بریم دانشگاه!اصلا تو خبر داشتی؟

_بنظرت باید بدونم؟؟؟

_سونیا:نه!البته حق داریولی نگران نباش این قضیه رو خیلی خیلی زود تمومش میکنیم!و این مشکلاتم واسه همیشه تموم میشه!قول میدم باهم دیگه حلش میکنیم!

چهره سونیا با وجود مظلومیت و ناراحتیش یه جدیت خاص داشت و همون جدیت بهم حس دلگرمی و اطمینان میداد!

یه لبخند کوچولو بهش زدم و

_مرسی که پشتمین!

_سونیا:خواهش میکنم فقط سعی کن طبیعی رفتار کنیمیدونی که اگه بهادر بفهمه چه اتفاقی میوفته.

_حواسم هست

_سونیا:امیدوارم

یه هوف کشیدم و پاشدم برم سمت آشپزخونه یه چایی دم کنمسعی کردم فکرمو یکمی مشغول دانشگاه کنم ولی برخلاف قبلا اینکه دانشگاه برم و زندگیمونجات بدم هیچ اهمیتی نداشت برام!اینقدر زجر کشیدم که هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمونده واسم اگه همینطوری پیش برم کم کم ممکنه خودکشی کنم.!اون چی بود؟!!!

واسه یک ثانیه احساس کردم یه سایه مشکی روبه روم رد شد! سرمو به اطراف چرخوندم و سعی کردم سایه رو پیدا کنم ولی اثری ازش نبود!بیخیال!رفتم سمت کتری و توشو پر آب کردم.گذاشتمش روی اجاق گاز و برگشتم سمت قندون تا پرش کنمهمیشه عادتم بود که قند تازه بریزم تو قندونوقتی برگشتم سمت کتری دیدم داره ازش آب سیاه میچکه!!با دیدن آب سیاه چشام اندازه دوتا کاسه گرد شد و طبق عادت همیشگیم ضربان قلبم بالا رفت و سرجام میخکوب شدم.فقط مستثیم به کتری زل زدم و منتظر شدم هر اتفاقی که قراره بیوفته زودتر بیوفته و تموم شه!هر لحظه آب بیشتری از کتری میچکید تا اینه بلاخره تموم شدبا تردید و ترس فراوان سمت کتری رفتم که ببینم چی توشههر چقدر دستمو بیشتر به سمت کتری دراز میکردم  ضربان قلبم بالا تر میرفتبلاخره در کتریو باز کردم و با دیدن چیزی که داخلش بود کپ کردم!یه سنگ دقیقا مثل سنگای شهاب سنگی بود که حفره حفره بود و داخل حفره هاش الماسای صورتی رنگ!!خیلی خیلی سنگ خوشگلی بود!اما واسه چی بود؟از کجا اومده بود؟ کی اینو اینجا گذاشته اصلا؟خدا میدونه سنگو زیر شیر آب بردم و وقتی آب سرد بهش خورد رنگ کریستال هاش از صورتی به قرمز تغییر کرد!دیگه واقعا واقعا داشتم کپ میکردم

_آسو

با شنیدن صدای بهادر یه هین بلند کشیدم و بلند از جام پریدم!!وای قلبم ریخت!

_بهادر:زهر مار!مگه جن دیدی روانی؟؟؟

_کاشکی جن میدیدم ولی اینطوری شوکه نمیشدم!

_بهادر:باشه ولش کن!چای هست؟

اینقدر درگیر سنگه بودم ب کلی یادم رفت چای دم کنم

_بهادر:آسو میشه یه سوال بپرسم؟

وقتی اینو گفت بدون هیچ دلیل خاصی تموم وجودم سراسر استرس شد

_حابله بگو

_بهادر:چی توی اون کتری ریختی که اینجوری سیاه شده؟میشه بگی اون چیه دستته؟

باید به بهادر میگفتم!

_قضیه کتری رو کامل برای بهادر تعریف کردم

_بهادر:خیلی عجیبه میشه اون سنگو بدی بهم؟

_باشه

همینکه سنگو خواستم بدم دست بهادر به طرز خیلی خیلی ناگهانی اون سنگ از توی دستم غیب شد!سنگینی سنگ رو توی دستم حس میکردم ولی خودش غیب شده بود!

_بهادر:یا خدا یعنی چی؟؟

_نمیدونم واقعا یعنی چی چطور ممکنه آخه؟؟چرا تا خواستم بدمش دست تو غیب شد!!

_بهادر:فهمیدم!

_چیو

_بهادر:هرکسی که این سنگو به دست تو رسونده نخواسته هیچ کس دیگه ای بجز تو این سنگو لمس کنه چون ممکنه اگه سنگ توسط کس دیگه ای بجز خودت لمس بشه از بین بره یا به کسی که لمسش کرده آسیب برسونه!

_بهادر تو یه نابغه ای!!

_سونیا:نمیخاد بترسین یا چیزیو توضیح بدین خودم همه چیو شنیدم!

_با اینکه سونیا تاکیید کرد که نترسیم ولی هردومون یهو به خودمون لرزیدیم!

_سونیا:آسو فک کنم بهتره این سنگو یه جای امن پنهان کنی و دم دست کسی نباشه!

_آره خودمم داشتم به همین فکر میکردم اتفاقا!

_بهادر:بزارش توی گاو صندوقت.

_باشه

سنگو توی دستم گرفتم و رفتم سمت اتاق خودم کمدو باز کردم و قفل گاو صندوقو زدم سنگو داخلش  گذاشتم و دوباره درشو قفل کردم .برگشتم توی هال و روی مبل روبه روی سونیا و بهادر نشستم.

_بهادر:فردا حاضر شین صبح میریم خرید و بعدش میریم میوفتیم دنبال این قضایا!

_سونیا:چه خریدی؟

_بهادر:میخاییم بریم و یکمی دفتر و خودکار و یه مانتو و کفش واسه آسو بیگیریم دو سه روز دیگه میرین دانشگاه!

_باشه ساعت چند بیدار شیم؟

_بهادر:تا ساعت نه صبحونه میخویم بعدش میریم پونزده خرداد.از اونجا خرید میکنیم!

_سونیا:اوه حالا چرا پونزده خرداد!میدونی چقدر دوره؟بهتر نیست توی همین اسلامشهر خرید کنیم؟

_بهادر:با مترو میریم میرسیم بعدش اونجا هم قیمتاش بهتره هم جنسای جدید دارن!

_سونیا:باشه!

میدونستم که بهادر قصد داره خودش واسم خرید کنه ولی من عمرا بزارم اگرم الان مطرحش نکردم واسه اینه لج نکنه باهام !

­­ــ سونیا:آسو به این فکر کردی با چی بریم دانشگاه و برگردیم؟

ــ اینکه دیگه برنامه ریزی نمیخاد!روزایی که وقت داشته باشیم با ماشین میریم روزایی که کلاسمون صبحه با مترو میریم!

ــ بهادر:منطقیه

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

بهادر ,سونیا ,یه ,کتری ,توی ,میریم ,سمت کتری ,توی دستم ,سونیا آسو ,خیلی خیلی ,این سنگو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها