محل تبلیغات شما

­­_منمنمنچی؟چرا؟

_بهادر:آسو تو داشتی خودکشی میکردی داشتی خودتو مینداختی زیر قطار کهیه نفر خیلی خیلی روشن تورو به عقب پرتاب کرد!.نمیدونیم اون نور چی بود!ولی نذاشت تو بمیری!

_سونیا:ولی من میدونم!

_بهادر:کیه؟

_سونیا:قطعا کار حسامه! چون تنها کسی که این قابلیتو داره و طرف آسوعه حسامه پس اون جون آسو رو نجات داد!

همینطوری که اونا مشغول حرف زدن بودن  منم سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاد !.یاشا یودناراحتی نا امیدییه نور خیلی روشن.ویه جفت چشم صورتی !فرو رفتن توی یه جسم قوی و گرممثل بغل شدن ! آها حسام منو بغل کرده بود.!بعدش چیا گفتیم.دوست دارمو گفت بهم! من گفتم نمیشه!.همه چی انگار عین تیکه های پازل داشت کامل میشد! اصلا حواسم به بچه ها نبود که گلاره یه نیشگون از کمرم گرفت و دادم رفت رو هوا!!

_گلاره:کجایی تو آخه؟سه ساعتع داریم صدات میکنیم!

_حواسم نبود خو!

_بهادر:بیخیال قطار بعدی الاناس که بیاد!

گلاره و سونا رفتن و رو صندلی نشستن که بهادر بازومو گرفت!

_بهادر:تو وایسا کوچولو کارت دارم!

_بگو

_بهادر:آسو تو حالت خوب بود !اصلا تو فاز خودکشی و این مزخرفات نبودی!چیشد یهو خل شدی؟چه اتفاقی افتاد!نکنه باز جن اومده بود سراغت!

_من یاشا رو دیدم!اون یه جنه!

_بهادر:یاشا دیگه کیه!

_یاشا یه دختر جنه که یبارم تو خونه تو دیدمش تو آشپزخونه پشت شیشه!یبارم تو دنیای ارواح !یادته جیغ زدم!اونو دیده بودم در واقع!با اینبار میشه سومین دیدار منو یاشا!اما میدونی بهادر خیلی عجیبه!یاشا از گروه ما بود!یعنی حامی من بود!کنار کامیار!البته کامیار گفته بود اون یه جنه مستقله!

_بهادر:و این فقط یه معنی میتونه داشته باشه!

_یاشا با پدر حسام همدست شده!و الان دشمن منه!

_بهادر:آسو توی صحبتات با کامیار کامیار هیچ اشاره ای نکرد که کی میتونه کمکمون کنه!؟خودش چی!

_نه خودش که گفت هیچ کاری از دست من برنمیاد!اما من دو تا دختر دیدم و باهاشون آشنا شدم که میتونن کمکم کنن!

_بهادر:کی و کی؟

_نمیشناسیشون! ولی اسم یکیشون سانیه !

_بهادر:همون همزاد گلاره دیگه؟

_آره و یکیشونم شلره! شلر یه فرشته قدرتمنده که میتونه بهم کمک کنه تا با خدایان ارتباط بگیرم!

_بهادر:قطار اومد! بیا توی واگن مردونه اونجا حرفامونو بزنیم!

_باشه!

منو حسام باهم دیگه وارد واگن مردونه شدیم از دور سونیا و گلاره رو دیدم که مارو نگاه میکردن و در گوشی پچ پچ میکردن!بعدا بهشون ماجرارو نگم خفم میکنن!

_حسام:داشتی میگفتی!

_ببین بهادر!امشب باید کامیار و شلر و سانی رو احضار کنیم و با هرسه تاشون صحبت کنیم!البته به دلیل وجود سانی شاید گلاره مجبور شه بیرون اتاق وایسه!

_بهادر:پس ما کامیارو احضار میکنیم و.

به ایستگاه رسیدیم و با واسادن قطار تعادلمونو از دست دادیم!نزدیک بود بیوفتیم!

_بهادر:ای لعنت بر.

_هیسسسس زشته!

_بهادر:ببین آسو بنظر من بهتره خودمون روش احضار رو یاد بگیریم و از هیچ مدیومی کمک نخاییم!آخرین بار بیگی گند بزرگی زد!

اسم بیگی رو که آورد دلم شور زد!صدام یکمی میلرزید و سرمو انداختم پایین !

_بهادر:آسو چرا هر وقت اسم بیگی که میاد تو یجوری میشی؟

اینو که گفت ضربان قلبم بالا رفت و رنگم کامل پرید!!خدایا کمکم کن خودمو جمع و جور کنم!خیلی ضایع شد!

_بهادر:آسو خوبی؟راستشو بگو چرا اینطوری شدی!

وقتی بهادر اینجوری حرف میزد امکان نداشت حقیقتو نفهمه! داشت کم کم گریه ام میگرفت!به سختی خودمو جمع و جور کردم!هیچ چاره ای نبود از همون روز اول باید به بهادر همه چیو میگفتم!ولی احمقی کردم!

_ببین همه چیو بهت میگم بهادر !ولی قول بده! قول بده قاطی نکنی!

_بهادر:باشه حالا بگو!از صداش مشخص بود چقدر خونسرده!خدایا بهم رحم کن!هرچه بادا باد!!

نشستم و ماجرای بیگی رو از سیر تا پیاز کامل واسش تعریف کردم!خیلی اوضاع بدی بود!توی یه جای تنگ شلوغ بودیم و یه همچین شکی به بهادر وارد شد!

_بهادر:کارت دارم احمق.تو خیلی احمقی!

از صداش مشخص بود میخاد بگیره کتکم بزنه!باید زودتر فرار میکردم پیش سونیا و گلاره! صدای زمخت زنه که گفت .پانزده خرداد!بلند شد!به بهادر نگاه کردم که وقتی دیدمش وحشت کردم!عین لبو از عصبانیت قرمز شده بود!و دندوناشو بهم میسابید!تصمیم گرفتم زودتر از واگن برم بیرون که بازومو سفت گرفت!

_بهادر:کجا به این عجله!

داشتم عجل خودمو میخوندم!بلاخره از قطار رفتیم بیرون پا به پا و قدم به قدمش راه میرفتم سونیا و گلاره داشتن میومدن سمتمون!که قیافه هاشون یهو گرفت و همش با اشاره ازم میپرسیدن چیشده؟ به سونیا شرمنده نگاه کردم که متوجه شدم استرسش بیشتر شد به طرز خیلی ناگهانی بهادر یه سیلی خیلی محکم بهم زد!اینقدر محکم بود که تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین! صدای داد گلاره و سونیا بلند شد! گلاره کنار من نشست و سونیا ام مدادم از بهادر میپرسید چیشده .نگاهمو بهشون دوختم که دیدم یه سیلی چند برابر محکم تر به سونیا زد که سونیا ام مثل من افتاد زمین! صورت جفتمون قرمز قرمز شده بود!مردم خیلی بد داشتن نگاه میکردن واسه همین فوری بلند شدیم و رفتیم ی جای خلوت تر! گلاره مدادم میپرسید چیشده و لی  سونیا دیگه لال شده بود و فقط با تنفر به من خیره میشد!کامل فهمید چخبره! بهادر اومد روبه روی سونیا و.

_بهادر:واسم گفت چه گهی خوردین!!

یهو صداشو خیلی بلند کرد

_بهادر:احمقای بیشعور چرا به من نگفتین شما گوه خوردین سر خود هیچی به من نگفتین و این غلطو کردین! چطوری تونستین یه جسدو خاک کنین دقیقا روزی که من اونجا بودم!از یه حموم رفتنمم استفاده کردین!دیگه نباید در این حد اعتماد کنم بهتون!میدونین الان چیشده؟شما با خاک کردن اون جسد به طور حتم جرم به گردنتون افتاده!پلیس میگه اگه فقط یه جسدو دیدین چرا زنگ نزدین به ما و خاکش کردین!میدونین اگه پیداش کنن چه بلایی سرتون میاد؟با سابقه کیفری ده سالم درس بخونی هیچ شغل گوهی نمیتونین پیدا کنین!

_گلاره:شما آدم کشتین؟؟چی؟؟اما ؟/کی ؟؟کجا؟

_خفهههه شوووو !!!مگه من قاتلم احمق!

سونیا نشست و همه چیو تعریف کرد منم کمکش کردم!گلاره ام شوک خیلی زیادی بهش وارد شد  

 

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

بهادر ,یه ,گلاره ,سونیا ,تو ,خیلی ,بهادر آسو ,سونیا و ,و این ,شده بود ,که گفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها