محل تبلیغات شما

_آره دیگهبچه ها گشنتون نیست؟

_سونیا:چرا اتفاقا من خیلی گشنمه الانه پس بیوفتم!چیزی داری واسه خوردن؟.

یکمی فکر کردم.

_آره توی یخچال یکمی ماکارونی هست برم گرم کنم واستون؟

_سونیا:نه نمیخاد خودم میرم .

_باشه.

_بهادر:آسو فردا تعطیلی دیگه؟یعنی شیفت نداری که؟

_نه دیگه فردا جمعست

_بهادر:آها خوبه !خوبه!نظرت راجب اون سنگ چیه آسو؟

_هوووووف هیچی به ذهنم نمیرسه اصلا نمیتونم به هیچی فکر کنم!

_بهادر:آسو احساس میکنم این سنگ یه هدیه از طرف حسامه آسو حسام دوست داره!

_وایسا ببینم.خودشه!!!این سنگ مال حسامه!چون بلورای داخل اون سنگ صورتی ان و چشای حسامم صورتیه!پس اون سنگ هرچی که هست از طرف حسامه!

_سونیا:چی دارین میگین شما؟

_سونیا این سنگ از طرف حساب اومده من مطمعنم!

اینو که گفتم سونیا از آشپزخونه با یه نگاه خیلی متفکر اومد بیرون و روبه روم نشست.

_سونیا:بنظرتون بهتر نیست بیاییم و از یه آدم کار بلد و درست کمک بگیریم واسه حل مشکل آسو؟

_بهادر:چرا اتفاقا خیلی در این باره تحقیق کردم.

_آخرین بارم تو تحقیق کردی و نتیجش اون شد

_بهادر:کی بیگی رو میگی؟؟بابا یه روز خودم میرم و اون مرتیکه رو شخصا تیکه تیکه میکنم.

وقتی بهادر این جملرو گفت با یاد آوری اینکه دقیقا کمتر از یک ساعت پیش ما بیگی تیکه تیکه شده رو دفن کردیم موهای تنم سیخ شد و خود به خود لال شدم.یه نگاه به سونیا انداختماونم دست کمی از من نداشت

_بهادر:میشه بگم شما یهویی چتون شد!؟

وقتی بهادر اینجوری گفت استرسم چندین برابر شد دیگه دستامم میلرزید .

_سونیا:فردا من یه عروس دارم باید به دوستم زنگ بزنم یکیو بجام بره سالن خودم نمیتونم برم.وی نمیدونم قبول میکنه یا نه!

_بهادر:آها حله!

یعنی جونم به سونیا بسته بود!نجاتمون داد!

سونیا:من برم غذارو بیارم بخوریم .

منو بهادر باهم بلند شدیم و بشقابارو روی میز چیدیم.در طول غذا خوردن هممون ساکت بودمغذامونو که خوردیم باهم دیگه میزو جمع کردیم و بهادر ظرفارو شست.به شدت خسته بودمامروز روز خیلی بدی بود بدترین روز زندگیم شاید این بود!خیلی نیاز داشتم یکمی بخابم!

_بچه ها من خیلی خستم و خوابم میاد میرم بخابم شبتون خوش

_سونیا:منم دیگه برم خونم .خیلی بهم ریختس یکمی جمع و جورش کنم حداقل

_بهادر:ما ام دیگه رفع زحمت کنیم.فردا تا ساعت نه آماده باشین همتون.

_باشهشبتون بخیر!فردا میبینمتون.

_بهادر:شبخیر

_سونیا:شبخیر!

وقتی سونیا و بهادر رفتن بدو بدو رفتم سمت تختم و روش ولو شدم.انگاری با تنها شدنم داغ دلم تازه شد.تازه فهمیدم که تو حیاط خونم یه جسد خاک شده.خیلی میترسیدمکاشکی نمیزاشتم برن!.از دیدن ناتوانیم گریم میگرفتفقط بی صدا برای خودم میتونستم گریه کنمخدایا باورم نمیشه چطوری میتونم اینطوری زندگی کنمباید هرچی زودتر یه فکری به حال زندگیم بکنمباید با کامیار حرف میزدم !اون مطمعنا میتونه کمکم کنه!باید همین الان برم سراغش.باید یجوری موقتا خودمو بیهوش کنماما چطوری؟یادم اومد!من توی خونم اتر دارم!میتونم خودمو باهاش بیهوش کنم!رفتم سمت آشپزخونه و از توی کابیت یه دستمال و اترو براشتم اترو به دستمال زدم و روی تختم برگشتم دستمالو آروم جلوی دهنم گذاشتم سعی کردم با نهایت استفاده از قدرت تلقینم به کامیار برسونم که باید همو ببینیمسرم داشت سبک میشد و چشمام به مرور به سیاهی رفت

چشامو که باز کردم خودمو توی یه کویر خیلی خشک و برهوت دیدمهمون کویری که قبلا کامیارو دیدم!

_کامیار:آسو من اینجام

بر خلاف عادت مسخرم اصلا نترسیدم جا نخوردمبرگشتم سمت کامیار و با دیدن سر و روی زخمیش یه هین بلند کشیدم و تو یه لحظه کامیار واسه من به مظلوم ترین و بدبخت ترین آدم جهان تبدیل شدیه قطره اشک گوشه چشمم اومد و بغضم شکستمحکم بغلش کردم و گریه کردم

_کامیار:اتفاق خاصی برای من نیوفتاده!فقط وقتی که یکی زودتر از وقت موعودش بمیره فورا به بهشت یا جهنم نمیره بلکه عمرش توی برزخ اینجوریه که هرسال یک سال از عمرش کم میشه و تمام سوانح دنیایی به صورت ظاهری براش نمایان میشه!تا .وقتی که عمر اون روح به صفر برسه و اون روح به بهشت یا جهنم میره!

از اینکه کامیارو توی این وضعیت میدیدم خیلی عذاب وجدان میگرفتم.اون میتونست الان توی دنیای خودش بره سرکار موفق شه با عشقش ازدواج کنه.نه اینکه گذشتش تیشه به حالش بزنهخدا منو لعنت کنه

_کامیار .حسام دومین قربانیشم گرفت.بیگی

_کامیار:خودم همه چیو میدونم.!ولی اینو بدون تا زمانی که حسام متوقف نشه قربانی های بیشتری هم وجود دارهآسو خواهش میکنم قبل اینکه نفر سوم و چهارمم بمیرن حسامو متوقف کن!.

_آخه چطوری باید اینکارو کنم؟؟؟؟؟؟؟/

_کامیار:ببین آسو تو روح خیلی خیلی قوی داری!توانایی های خیلی خاصی مثل تلپاتی!.همینا باعث شده یه دختر خیلی خاص باشی!و حسامم عاشقت بشهآسو تو باید از خدایان کمک بگیری برای متوقف کردن این قدرت!چون کسی که باهاش طرفی خیلی خیلی قدرتمنده!پادشاه تمام اجنه دشمن توعه!.کار خیلی سختیه شکستش ولی باید از پسش بربیای!ببین آسو من تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که به کمک شلر کاری کنیم با خدایان ارتباط بگیری!

_شلر کیه؟

_کامیار:شلر یه فرشتس با قابلیت ها و قدرت های خودش و همچنین رابط تو و خدایان!میخام ببرمت پیشش

_باشه

پشت سر کامیار راه افتادم و باهم شروع به راه رفتن کردیمبعد یه ربع پیاده روی به یه تخته سنگ رسیدیم و کامیار روش نشست!

_شلر کجاست؟

_شلر:من اینجام.

برگشتم و پشتمو دیدمواسه یه لحظه از تعجب چشام گرد شدشلر یه دختر فوق العاده زیبا بود.با موهای نارنجی و چشمای آبی و یه لباس بنفش تنشمعرکه بود!

_سلام.

_شلر:سلام آسو.همونطور که کامیار بهت توضیح داد من قراره که رابط بین تو و خدایان باشمسوالی نداری؟

_من دقیقا با چند خدا قراره ارتباط بگیرم

_شلر:با هفت تا از خدایان.

_خدایان قدرتمند ترین یا پدر حسام؟

_شلر:قطعا خدایان ولی یکسری قوانین رو خدای اصلی در دنیا وضع کرده که خدایان زیر شاخه رو محدود میکنه که به یکسری کار ها دسترسی نداشته باشن و همینطور پدر حسامم همینطور .پس در نتیجه برابر میشن!

_من چطوری میتونم باهات صحبت کنم؟

_فقط کافیه احضارم کنی!دفعه بعدی خواستی هرکدوممون رو ببینی احضارمون کن!از روش نعلبکی استفاده کن!

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

یه ,خیلی ,بهادر ,کامیار ,سونیا ,اون ,اون سنگ ,از طرف ,این سنگ ,چطوری میتونم ,وقتی که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها