محل تبلیغات شما

خیلی سعی کردم خودمو ریلکس کنم ولی نشد.خیلی آهسته و آروم قدم برمیداشتم.هر یه قدمی که برمیداشتم منتظر دیدن یه موجود وحشتناک بودم.دستمو مثل کورا به دیوار گرفتم .چند قدم دیگه برمیداشتم میفهمیدم پشت اون در چه اتفاقی داره میوفته .هرچی دستمو به دستگیره در نزدیک تر میبردم انگار وزنه های صد کیلویی رو قفسه سینم میذاشتن .بلاخره دستگیررو پایین کشیدم ولی در کمال تعجب هیچ چیز عجیبی وجود نداشت.یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم.به محض وارد شدنم در با یه صدا و شدت خیلی زیاد پشت سرم بسته شد.خدا خدا میکردم که شبیه فیلمای ترسناک نشه و در باز بشه ولی دقیقا مثل فیلما در پشت سرم قفل شده بود.حتی توان وجیغ داد زدن هم نداشتم فقط بی صدا مثل وحشیا سعی کردم درو با هر روشی باز کنمتمام حواسم سمت در بود که.یه قطره روی پیشونیم افتاد زیاد دقت نکردم تا اینکه قطره دوم و سوم افتاد.یه دست به پیشونیم کشیدم و متوجه شدم قطره ها قرمز رنگن.چی میتونه باشه؟به دماغم نزدیکش کردم که بو کنم.یه بوی خیلی ضعیف آهن میداداینا بدون شک خون بودن!ولی خون کی ؟کجا ریخته شده.با دیدن قطرارت خون آب تو دهنم خشک شد.از ترس تا ده دقیقه بدون هیچ حرکت خاصی خدا خدا میکردم سونیا یا بهادر بیان منو نجات بدن.با چشم دنبال منبع خون یا همون جنازه میگشتم.چشممو بین محیط و وسایل اتاق چرخوندم تا اینکه متوجه شدم توی سقف یه سوراخ ایجاد شده و خون از اونجا میچکههرچی که هست داخل اتاق زیر شیرونیه.خودم واسه اولین بار مونده بودم که جرعتشو دارم برم اونجا و ببینم چه خبره؟چاره دیگه ای نداشتم!فورا ضامن چاقوی جیبیمو آزاد کردم وبه حالت آماده باش قدم به قدم و آهسته آهسته از اتاقم اومدم بیرون.رو نوک انگشتام راه میرفتم که هیچ صدایی تولید نکنم.با ظرافت تمام از پله ها بالا رفتم.وبلاخره به در اتاق شیرونی رسیدمقبل از اینکه دستگیررو بکشم پایین میخاستم طق عادت شیش تا بسم الله بگم ولی ترسیدم اتافاق بدی بیوفته واسه همین هیچی نگفتمضربان قلبم به حدی محکم میزد که ممکن بود قلبم قفسه سینمو بشکنه.با دودلی دستمو به سمت دستگیره بردم و بلاخره گرفتمشفکنم استرس آور ترین لحظه عمرم این لحظه باشه.اگه دستگیررو بکشم پایین باید منتظر هر چیز یا اتفاقی باشم.دلو به دریا زدم و دستگیررو پایین کشیدم با شدت تمام درو به داخل هل دادم و با چاقوم به حالت حمله ای وارد اتاق شدم.انتظار دیدن یه جن دردنده و غول پیکرو داشتم.ولی صحنه ای که باهاش مواجه شدم دست و پاهامو شل کرد تعادلمو از دست دادم و افتادم زمینبرای چند لحظه فکم قفل شده بود و رشته افکار مغزم کامل قطع شدفقط منگ صحنه روبه روم بودم.جسد بیگی بیچاره روبه روم بود.که به طرز خیلی وحشیانه ای تیکه تیکه شده بوداینقدر تو شک بودم حتی نمیدونستم ناراحتم یا نه تا پنج دقیقه تو این حالت بودم .که تصمیم گرفتم برم و بهش دست بزنم مطمعن شم این صحنه واقعیه و خیالات و تصورات من نیستاز ته قلبم از خدا میخاستم این فقط یه خواب یا توهم مسخره باشه وبعد از دست زدن به بیگی بیدار شمتنها چیزی که بهم شجاعت میداد به جسد بیگی نزدیک بشم فرض بر خیالات بودنش بود.دستمو کم کم بهش نزدیک کردم وقتی اولین انگشتم به بدنش خورد و برخلاف تصورم هیچ اتفاقی نیوفتاد.برای یه لحظه چند احساسو باهم تجربه کردم.نا امیدی.وحشت.ناباوری.ناراحتی.عصبانیت.و خیلی دردناک بود برای من که یه آدم بیگناه فقط بخاطر ارتباط با من این بلا سرش بیاد.بدون هیچ کاری فقط کنار جسد متلاشی شده بیگی زانو زدم.من میتونستم این صحنه و اتفاقو تا آخر عمرم فراموش کنم؟.همش تقصیر منه فقط وجود من

_خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

_خدااااااااااااااااااااااااااا.چراااااااااااااااااااااااااااا

_چراااااااااااا من ؟؟؟؟؟؟چرااااااااا.ای خدا خدا

_مگه من چه گناهی کرده بودم مگه چه کاری کردم؟؟؟؟؟؟؟؟

_مگه گناه این بدبخت چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟خدایا چرا نمیبینی کوری؟؟؟؟؟؟

_تا کی باید بکشم خدااااااا؟؟؟/

دیونه شده بودم بدون هیچ توقفی فقط جیغ میزدم و خدارو صدا میزدماشک مثل بارون از چشام میریخت صورتمو یه لایه خیس کامل پوشونده بود.

_خداااا یا از جونم چی میخای؟خدا؟؟؟!

_خدایا چرا من آخه چرا من همیشه بدبختم ای خدا تروخدا!!

حالم خیلی بد بود اینقدر داد زده بودم و گریه کرده بودم که گلوم زخم شد و خون بالا آوردماین چه سرنوشتی بود!!دو ساعت کامل بود که توی همون حالت دیونگی و گیجی بودمبلاخره آروم تر که شدم گوشیمو برداشتم و شماره سونیا رو گرفتم

_سونیا:الو آسو؟

نمیدونستم چطوری شروع کنم و چی بگمانگار صدای سونیا که به گوشم خورد لال شدم.

_سونیا:الو آسو !!حالت خوبه؟؟؟کجاییجواب بدهچرا حرف نمیزنی!!

هر لحظه که من سکوت میکردم صدای سونیا مضطرب تر میشدتا اینکه داد بلندی که پشت تلفن کشید منو به خودم آورد

_سونیا هیچی نگو فقط تروخدا زود بیا تروخدا تروخدا!!!

_سونیا:آسو تروخدا چیشده.باشه الان میام کی بلایی سرش اومده لعنتی جوابمو بده

صدای گریه سونیا دلمو آتیش زدخدایا مگه گناه این دختر بیچاره چی بود؟دوست من بود و باید این چیزارو میدید؟

گوشیو قطع کردم و پرت کردم یه گوشه ای .از نگاه کردن به بیگی بیچاره وحشت داشتم و رومو به طرف دیگه ای میبردم یه نگاه خیلی ریز بهش انداختم که متوجه شدم روی سینش با رنگ سیاه یه چیزی نوشته شدهرفتم جلو تر و((این تازه اولشه آسو ما بیچارت میکنم حتی مرگ هم تورو نجات نمیده))

با دیدن اون جمله مو به تنم کامل سیخ شد.فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که واسه بدبختی هام بشینم و گریه کنمبعد از ده دقیقه متوجه صدای زنگ در شدم.درو که زدم از تو چشمی دیدم که سونیا با سر وضع بهم ریخته صورت باد کرده و چشای قرمز داره میاد.قبل در زدن درو براش باز کردم

_سونیا:آسو کیه؟زندس؟کجاس!

_بیگی

_سونیا:بیگی؟؟؟بیگی اینجا چیکار میکنه؟

_سونیا جسد بیگی توی اتاق زیر شیرونیه

_سونیا:چیی؟؟کودن چه غلطی کردی!!!؟؟؟؟؟چه گوهی خوردی!!!

وحشیانه منو کنار زد و از پله ها رفت بالا. به محض اینکه وارد اتاق شد یه یا علی بلند و یه جیغ خیلی بلند کشیدبا سرعت برق از اتاق زد بیرون و بدون درنگ یقه ی لباسمو گرفت و بردم بالا

_سونیا:احمق!چیکار کردی؟؟؟؟؟چرا کشتیش

_من هیچ کاری نکردم .قسم میخورم وقتی رفتم اون بالا قطره خونمن نکشتمش جنا بخاطر کمک به ما کشتنش!

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

یه ,سونیا ,خیلی ,فقط ,شدم ,ای ,بود که ,شده بود ,خدا خدا ,تا اینکه ,متوجه شدم ,دستگیررو پایین کشیدم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

متن. عکس