محل تبلیغات شما

برگشتم توی ساختمون و رفتم کنار سونیا خوب بنظر میومد مامورای آتش نشانی ام کم کم داشتن میرفتن باهاشون خدا حافظی کردم و کنار سونیا روی زمین نشستم .

_زنگ بزنیم بهادر؟

_سونیا:آره بهش بگو بیاد اینجا

_باشه

گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم بعد بوق اول جواب داد

_بهادر:الو

_الو سلام

_بهادر:بله کاری داشتی؟

_آره بهادر باید فورا بیای اینجا اتفاقای بدی افتاده فورا بیا

_بهارد:چیشده آسو خوبین؟

صداش یهویی خیلی نگران و مظطرب شد

_بهارد بیا اینجا

_بهادر:باشه باشه

گوشیو قطع کردم و انداختمش توی جیبم

_سونیا:چه  اتفاقاتی داره برامون میوفته خدایا!اصلا نمیفهمم

ولی من میدونستم!همه ی اینا تقصیر من بود!حسام عاشق من شده بود و بخاطر ورودش ه دنیای منزندگی عزیزانمم داره تحت تاثیر قرار میده  امیدوارم بتونم یه راه واسه خلاص شدن پیدا کنم.

منو سونیا دیگه چیزی نگفتیم تا اینکه بعد ده دقیقه بهادر خیلی سراسیمه اومد پیشمون.با دیدن زخمای سونیا چشاش گرد شد

_بهارد:کی این بلا رو سرت آورده اینجا چخبره؟

_بهادر بشین برات تعریف کنیم

_بهادر:تو خفه شو!.سونیا چیشده؟

از اینکه بهادر تو همچین موقعیتی ام بجای دلداری دادنم همیچین رفتاری بام داشت خیلی ناراحت بودم ترجیح دادم هیچی نگم و فقط سکوت کنم

_سونیا:منو آسو داشتیم از آسانسور بالا میرفتیم .که همه چیز خیلی یهویی اتفاق افتاد!برقا قطع شد و آسانسور ایست کرد بعدش صداهای خیلی غیر معمول یکی صدام زد.یه دست لمسومون کرد  شیشیه شکست و منو زخمی کرد

_بهادر:آخه یعنی چی چه معنی میده؟چه اتفاقی داره میوفته؟چه خاکی بریزیم توی سرمون؟

_سونیا:نمیدونم!نمیدونم!باید یه فکر اساسی بکنیم اگه همینطوری پیش بره تا یه هفته دیگه هرسه تامونو میکشن.

من همچنان به نشونه اعتراض سکوت کرده بودم و هیچی نمیگفتم بهادر و سونیا هر دو قیافه متفکری گرفتن و رفتن تو فکر.داشتن نقشه میکشیدن .تا ده دقیقه همینجوری سکوت شد که

_بهادر:باید روح بیگی رو احضار کنیم!و ازش بپرسیم که چرا و چطور مرده تازشم به عنوان یه روح خیلی راحت میتونه یه سری اطلاعات برامون جمع کنه.

من سعی کردم بزور نگاش نکنم و خیلی جلوی خودمو گرفتم!نمیخواستم این قهر به این زودی تموم شه!ولی سونیا با تعجب به بهادر نزدیک شد و

_سونیا:آره خیلی خوبه آفرین کافیه با روش درست روح بیگی رو احضار کنیم و ازش سوال کنیم!

_بهادر:اینطوری جواب یسری سوال دیگه رو هم راحت میتونیم پیدا کنیم!البته با این حسابکه بیگی بهمون کمک کنه!

_سونیا:اونو یکاریش میکنیم باید برای این احضار ایندفعه از یه مدیوم درست و حسابی استفاده کنیمباید بریم طرفای قم و شهر ری بگردیم اونجا میشه یه آدم مطمعن پیدا کرد

_بهادر:از فردا میریم دنبال کارش.تو کاری نداری فردا؟یعنی میتونی سالن رو ببندی؟

_سونیا:آره مشکلی نیست به دوستم میسپارم سالونو ولی بنظرم بهتره قبل شروع دانشگاه تموم کنیم کارارو.

من همچنان لال شده بودم که متوجه شدم هردو با یه زیر چشمی خاص دارن بهم نگاه میکنن

_بله مشکلی دارین؟

_سونیا:فکر کردی با چس کردن خودت جذاب بنظر میای؟

_خفه شو بابا!

_بهادر:فردا مراقب خودت باش و سعی کن زیاد تنها نمونی من میتونم شرکتو یکاریش کنم سونیا ام سالنو میسپاره دوستش ولی تو باید بری سرکار کارت که تموم شد بهت زنگ میزنیم هرجایی که ما بودیم خودتو برسون

_من خونه هیچکس نمیرم اگه اتفاقی قرار برام بیوفته میوفته!

سونیا و بهادر هر دو یه پوف کلافه کشیدنو

_سونیا:به درک هر کاری میخای بکن

_آفرین!همیشه اینقدر به تصمیمی احترام بزار

_بهادر:من واقعا حالتو ندارم آسو!خفه شو این یه هشدار خیلی خیلی جدیه !

اینقدر بی اعصاب بی حوصله بودم که تحمل دیدنشونو نداشتم !از ساختمون زدم بیرون و بدون هیچ فکر و حرفی فقط قدم میزدممحله سونیا یه محله مطمعن بود و میشد توش تا هر موقعی راحت قدم زد فکرم خیلی خیلی درگیر و مشغول بود همینجوری سرم پایین بود و داشتم قدم میزدم که محکم به یه مرد برخورد کردم اعصابم خورد شد عقب رفتم و دیدم یه مرد 25 .26ساله قد بلند با چشای مشکی و یه ته ریش مردونه روبه رو مه

_مرد:خانم خیلی ببخشید عذر میخام !!!

_نه نه اشکالی نداره

_مرد:بسیار خب روز خوش

اینو گفت و دوباره با غم سرشو پایین انداخت و به مسیرش ادامه دادبا اینکه یه غریبه بود ولی حس عجیبی نسبت بهش داشتم احساس میکردم قراره دوباره ببینمش!خیلی عجیبه.یه تاکسی دیدم و براش دست ت دادم سوار ماشین شدم

_سلام ببخشید میخام برم باغ فیض

_بفرمایید خانوم

ماشین راه و افتاد و من با خیال راحت گوشیمو گرفتم دستم همینطور که گوشیمو دیدم سرمو آوردم بالا که توی آینه راننده برای یه لحظه دیدم که راننده صورت نداره!قلبم ریخت!سرمو انداختم پایین و دوباره بالا آوردم ولی اینبار صورتش کامل بود.دارم دیونه میشم!.

وقتی به جلوی کافه رسید بهش گفتم وایسه کرایه رو دادم و پیاده شدم

اینجا همون جایی بود که همیشه میومدم و واقعا محیط آرومی داشت!کافه لانا.میز کنار پنجررو انتخاب کردم و نشستم یه شیک سفارش دادم و بازم رفتم تو گوشیم.رفتم توی گوگل و سرچ کردم"چگونه یک احضار روح موفق و اصولی داشته باشیم؟"

شروع کردم به خوندن مطالب و راهکار ها!راه حل های خیلی زیادی وجود داشت باید به کدوم اعتماد کنه آدم؟

سفارشم که رسید خیلی کم کم میخوردم و مطالبو میخوندم شیک رو که خوردم گوشی به دست از صندلی بلند شدم و رفتم پای صندوق که حساب کنم.از کافه زدم بیرون و با آرامش کل بازار رو قدم زدم.تصمیم گرفتم اون ست چرمی که خاستمو بخرم!نیم ساعت بود که داشتم مغزه هارو دید میزدم تا اینکه یه ست چرم خیلی خیلی شیک و قشنگ پشت ویترین یکی از مغازه ها دیدم.از همون لحظه اول چشام برق زد! رفتم داخل مغازه و در عرض سه دقیقه خریدمش!همونجا ام تاکسی گرفتم و برگشتم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و هفتم

تلخند(فصل اول)بخش سی و ششم

رمان تلخند(فصل اول)بخش سی و پنجم

یه ,سونیا ,خیلی ,بهادر ,رو ,کنیم ,خفه شو ,خیلی خیلی ,سونیا آره ,کردم و ,بود و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

افکار " دانشجویـی " یک دختر تـورکمن